بهاره صفوی
بهاره صفوی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خانهٔ حیاط‌دار مادربزرگ، آرزوی دیرینهٔ خانواده

مادربزرگ مادری من چند ماه قبل از این‌که ما را برای همیشه ترک کند، در کرج زندگی می‌کرد. چند سال بعد از این‌که همسر دومش، محمود آقا فوت کند، متوجه شد که او بدون این‌که چیزی به مادربزرگم بگوید در کرج خانه خریده است.ذوق چشمان مادربزرگ را موقع شنیدن این خبر خوب به یاد دارم.

خانهٔ حیاط‌دار مادربزرگ
خانهٔ حیاط‌دار مادربزرگ


مادربزرگم هیچ‌وقت خانه‌ای از آن خود نداشت. همیشه اجاره‌نشین بود و مادرم و خواهر و برادرها پول اجاره خانه را می‌دادند. بعد از این‌که فهمیدیم مادربزرگ خانه‌دار شده است، مادرم، دایی‌، خاله‌ و نوه‌ها دور هم جمع شدیم تا وسایل مادرجان را به خانهٔ جدید منتقل کنیم.

یک خانهٔ حیاط‌دار با یک باغچه و درخت‌های پرتقال. از همان‌ خانه‌هایی که من آرزویشان را داشتم. پذیرایی و آشپزخانه بزرگی داشت و طبقه بالایش هم خالی بود. به محض ورود به خانه، خیال‌پردازی‌هایم شروع شد. می‌توانستم پنجشنبه‌ها بعد از دورهمی خانوادگی پیش مادرجان بمانم و از خلوتی خانه و خنکی حیاط لذت ببرم.

اسباب‌کشی و تمیزکاری خانه دو سه روز طول کشید. برای جابه‌جایی وسایل بزرگ مثل مبل و یخچال و میز ناهارخوری کارگر گرفتیم. مبل‌های مادربزرگ قدیمی و سنگین بودند. وقتی کارگرها مبل‌ها را در پذیرایی خانه گذاشتند، دایی گفت: «این مبل‌ها دیگه کهنه شده، فردا می‌رم یه مبل جدید برات می‌خریم.» بعد نگاهی به تلویزیون شکسته انداخت و ادامه داد: «تلویزیونت هم شکسته، اون رو هم عوض می‌کنیم.»

مادرجان این‌جور وقت‌ها حسابی عصبانی می‌شد. از خریدن وسایل جدید خوشش نمی‌آمد. نظرش هم این بود که «من یه پام لب گوره و به مبل جدید احتیاج ندارم». خاله پیشنهاد کرد که مبل‌ها را بشوییم تا رنگ‌ورویشان عوض شود؛ بعد هم سریع به من گفت که آدرس یک مبل شویی در کرج را پیدا کنم. شماره تلفن یک مبل‌شویی را از اینترنت پیدا کردم و قرار شد فردا برای تحویل مبل‌ها بیایند.

مادرجان هم ته دلش خوشحال بود. خانهٔ جدید و همراهی نوه‌ها و بچه‌هایش را دوست داشت. ولی بین خوشحالی‌اش، غرزدن را هم فراموش نمی‌کرد. مدام می‌گفت که بعضی از وسایل را لازم ندارد و بهتر است آن‌ها را به نیازمندان بدهیم. صبا و محمد هم می‌خندیدند و دوست داشتند وسایل را خودشان بردارند. خاله وسایل اضافی را جدا می‌کرد و مادرم هم ظرف‌های چینی را از کارتن بیرون می‌آورد.

من تمیزکاری، جاروبرقی و دستمال‌کشیدن را دوست داشتم. یک جارو برداشتم و حیاط را حسابی برق انداختم. بعد هم با شلنگ، حیاط و باغچه را ‌آب‌پاشی کردم. کارهای داخل خانه هم تقریبا تمام‌شده بود. ظرف‌ها در کابینت‌ها چیده شده‌بودند. نسیم هم پذیرایی و آشپزخانه را جارو کرده بود.

حالا دیگر نوبت چای و استراحت در حیاط خانه بود. دایی یک زیرانداز بزرگ وسط حیاط پهن کرد و دو تا صندلی هم برای مادر من و مادر خودش آورد. محمد هم با جعبه شیرینی آمد. حالا دیگر می‌توانستیم خستگی در کنیم و کنار هم شیرینی و چایی بخوریم.

دایی لبخند می‌زد. مادرم، خاله و مادرجان راجع به این‌که از این به‌ بعد باید بیشتر پیش مادرجان بیاییم صحبت می‌کردند. من و صبا و محمد هم به شب‌مانی در حیاط و طبقه بالای خانه فکر می‌کردیم. می‌توانستیم حسابی در خانه حیاط‌دار مادربزرگ خوش بگذرانیم و بعد هم برای شادی روح محمود آقا دعا کنیم.

مادربزرگخانه
یک نویسنده و مترجم سنگ‌نورد که دوست داره قبل از مرگش دنیا رو ببینه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید