باور کن، من تهران را دوست دارم، صدای این شهر را به قلبم میکشم.
احساساتش را در خیابانهای شلوغ نقاشی میکنم،
این سر و صدا که گاه میکُشد و گاه میزند،
دلتنگیام را به همراه
روزهای بیپایانش را در لابهلای کوچههای تنگ و تاریک تصویر بکش،.
به یاد شبهایی میافتم که برف، ساکت و آرام،
روی دل خستهی این شهر نشسته .
در آن لحظات، سکوت عمیقتری بر فضای شلوغ حاکم میشود،
و من، در آن سکوت، تو را میجویم،
گویی روح تو در تاریکیهای تهران پرسه میزند.
گفتی در این هیاهو، هرگز نمیتوانیم همدیگر را پیدا کنیم،
نه من صدای تو را میشنوم، نه تو نالههای مرا.
به من نوری ببخش،
چراغی که در این دنیای خاموش،
راهم را روشن کند.
درد و خوشیهایش را،
حسرت و آرزوهایش را،
به من نشان بده تا در رنگهای تیرهاش
به دنبال چهرهای از عشق و زندگی باشم
من به دنبال سکوتی هستم
که دنیای مرا دگرگون کند.
بینور چگونه نقاشی کنم؟
بیآنکه صدای تو در دل شب بپیچد،
و بیآنکه احساس تو را در کلماتم بگنجانم.
copy right : haruka