بهار
بهار
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

درخت حیاط بی بی

مریم فولادزاده

بهار که به نیمه می‌رسید، هر روز توی حیاط بی‌بی، قد و نیم قد جمع می‌شدیم و یک دل سیر توت می‌خوردیم. تمام فروردین و اردیبهشت، چشممان به درخت بود تا ببینیم کی موعدش می‌رسد. همین که توت‌های سبز و کال، آب زیر پوستشان می‌رفت و سفید می‌شدند، بی‌بی را بیچاره می‌کردیم با این سوال که وقتش شده؟ بی‌بی می‌خندید و با وعده و وعید، ما را دست به سر می‌کرد تا توت‌ها جان بگیرند و حسابی شیرین شوند.

قبل از آماده باش بی‌بی، درخت توت خودش را زودتر لو می‌داد. توت‌های درشتش کف حیاط می‌افتاد و آن وقت بود که مورچه‌ها به صف می‌شدند. دیدن صحنهٔ قطار شدن مورچه‌ها کافی بود تا یکباره توی خانهٔ بی‌بی بریزیم و امان ندهیم! اما شاخه‌های درهم تندیده و آویزان درخت چنان پر بار بود که هر چه می‌خوردیم و می‌بردیم تمامی نداشت.

توت‌ها زیر نور خورشید، طوری برق می‌زدند که ولع به جانمان می‌انداختند؛ آن قدر که فردا پس فردایش با دست و صورت کهیر زده می‌رفتیم خانهٔ بی‌بی! بی‌بی همین که ما را می‌دید، خیالش راحت می‌شد که حسابی دلی از عزا در آورده ایم. بعد دعوتمان می‌کرد به ضیافت ملافه گیری!

روز ضیافت، بی‌بی حیاط را آب و جارو می‌کرد. آن وقت خمیر کتلت را می‌گذاشت کنار اجاق و شروع می‌کرد به سرخ کردن. کتلت‌ها  توی دست‌هایش عطری می‌گرفتند که هیج کجا آن عطر و طعم تکرار نمی‌شد. جیلیز و ویلیزشان که بلند می‌شد، یک لنگه پا با یک تکه نان سنگک، کنار اجاق می‌ایستادیم تا سهم مان را داغ داغ بخوریم. بی‌بی کتلت را با یک پر ریحان، لای نانمان می‌چپاند و دوباره دست‌هایش را توی آب می‌زد.

لقمه به دست با دهان سوخته می‌دویدیم توی حیاط. وقتی آخرین لقمهٔ کتلت تمام می‌شد، بی‌بی سراغ کمد بزرگ و چوبیش می‌رفت و ملافهٔ سفید را از توی بقچه بیرون می‌کشید و می‌داد دست ما قد و نیم قدها. دور تا دور ملافه را کج و کوله می‌گرفتیم و می‌رفتیم زیر درخت. شاخه‌ها که تکان تکان می‌خوردند، باران توت رگباری می‌زد و امان نمی‌داد. این میان دهانمان هم بی‌نصیب نمی‌ماند؛ توت‌ها مستقیم سر می‌خورد ته حلقمان!

بی‌بی وسط همهٔ هیاهوها و شیطنت‌های ما، نگاهش به دانه‌های درشت و آبدار توت بود که مبادا از روی ملافه سر بخورند و هدر بروند. درخت که بارش را زمین می‌گذاشت، بی‌بی ملافه را روی تخت چوبی می‌برد و همان جا پهنش می‌کرد. بعد توت‌ها را با حوصله و نظم و ترتیب! کنار هم می‌چید تا زیر آفتاب گرم خرداد خشک شوند. آن وقت پاییز و زمستان، مشت مشت توی دستمان می‌ریخت و گاهی عصرهای کوتاه زمستانی را با چای توت پهلو برای ما شیرین‌تر می‌کرد.

آن روزهای پرهیاهوی کودکی گذشت. حیاط بی‌بی، درخت توتش خشکید، اما شیرینی آن توت‌ها با بوی دل انگیز حیاط بی‌بی و خاطره‌های خوشایندش‌، هنوز تر و تازه مانده است. حالا که چند وقتی از کوچ توت‌های شیرین و آبدار از سر درخت‌ها می‌گذرد، دیدن توت‌های خشک آفتابی، تصویر ملافهٔ زیر درخت توت و دست‌هایی که آن‌ها را کنار هم ردیف می‌چید را دوباره پر رنگ می‌کند؛ آن قدر که وسوسهٔ یک چای توت پهلو با عطر دستان بی بی را به جانم می‌اندازد!


نوستالژیمادربزرگخاطرهکودکیدرخت توت
من آخرین دختر بهارم، پر از شکوفه های مریم که شاخه هاي نازك احساسم را به تو تكيه داده ام...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید