قسمت قبل داستان را میتوانید از اینجا مطالعه کنید.
ترسیدم، سرم را گذاشتم روی سینهاش، قلبش میزد، هنوز زنده بود. سرش شکسته بود اما به نظر نمیرسید مشکلش خیلی جدی باشد. سرش را باند پیچی کردم و بعد هم دست و پا و دهانش را بستم و انداختمش روی تخت، شرایط بدی بود و استرس تمام وجودم را گرفته بود. باید تمرکز میکردم. در آن لحظه هیچ چیز مثل گرد افیون نمیتوانست کمک کند تا آرام شوم و تمرکز کنم. استرسها دیگر رفته بودند. حالا ذهنم باز شده بود و میتوانستم درست تصمیم بگیرم. با مجید، دوستم و پسرخاله باران، تماس گرفتم. باران را مخفیانه داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و از خانه خارجش کردیم. بعد هم با پلیس تماس گرفتم و خبر گمشدن باران را دادم.
چند روز بعد یک فیلم از باران با دست و پای بسته به همراه یک نامه به دست پدرش رسید. داخل نامه نوشته بود یا یک میلیارد تومان بدهید یا جنازه دخترتان را تحویل بگیرید. پدر باران این پول را پرداخت کرد اما من نمیتوانستم دخترش را تحویلش بدهم یا حداقل زنده تحویلش بدهم. کمی قرص برنج را در آب حل کردم و به خورد باران دادم و بعدش هم چند مخدر قوی بهش تزریق کردم تا در بیهوشی و بی حسی بمیرد. آدرس جنازهاش را هم به پدرش دادم تا جمعش کند و برایش یک ختم آبرومندانه بگیرد. همانطور که حدس میزد به محض اینکه جنازه باران پیدا شد من را مثل یک آشغال از خانه و شرکت بیرون انداختن و حتی اجازه ندادن در مراسم ختم باران شرکت کنم. پلیس هم هیچ وقت به من مشکوک نشد چون نقشهام را بدون کم و کاست اجرا کرده بودم و هیچ مدرکی بجا نذاشته بودم. آن یک میلیارد پول به همراه مقداری که پس انداز کرده بودم کمکم کرد تا خودم را بالا بکشم و اینبار آقای خودم باشم.
تنها مشکلم مجید بود، مجید شاهد قتل باران بود و من اصلا بهش اعتماد نداشتم. بخاطر همین یک روز مجید را دعوت کردم به یک باغ خارج از شهر و یک کباب حسابی بستم به خیکش و شب که خوابید رفتم سراغش، بالش را گذاشتم روی دهان و بینیاش و اینقدر فشار دادم تا خفه شد. جنازهاش را گذاشتم صندوق عقب ماشین و بردم به امامزادهای که در همان نزدیکیها بود. از قبل با نگهبان امامزاده هماهنگ کرده بودم تا جنازه مجید را زیر قبری که تازه کنده شده بود مخفی کنیم. همان شب بعد از آنکه مجید را دفن کردیم اتاق نگهبانی آتش گرفت و نگهبان زنده زنده داخل آتش سوخت و باید بگم درست حدس زدید آن آتش سوزی هم کار من بود.
بعد از آن شب من مواد مخدر را هم کاملا ترک کردم. خوب پول در میآوردم و خوب خرج میکردم. فقط گاهی شبها خواب باران یا مجید یا آن نگهبان امامزاده را میدیدم. این اواخر هر شب خوابشان را میبینم. راستش از این که آن سه نفر را به قتل رساندم پیشمان نیستم آنها حقشان بود، تنها پشیمانی من از این بابت است که خودم را به پول فروختم. الان هم کماکان به عواقب جرمی که مرتکب شدهام واقفم و این اعترافم تنها از این بابت است که دیگر طاقت دیدن صورت باران و مجید و آن نگهبان را ندارم.