محمد حسین امیری
محمد حسین امیری
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

«کسی که نیست»

°
برای کسی که نیست شعر می گویی
با کسی که نیست حرف می زنی
صداش می زنی که برگردد
که دلش را متوجه خودت کنی
برای کسی که نیست می میری
می خواهی که جهانت بوی گلوی او را بدهد
بوی عرقِ موهایش را
بعد از یک روز کاری ی سخت...
کسی که نیست دلخوشی ی توست
کسی که نیست بعبارت و اعترافِ ساده،
همه ی دلخوشی ی توست
صبح بخیرِ تو
شب آرام بخوابی ی تو
دلیلِ قدم زدن ها و تنهایی های تو با خودت...
و نیرویی،
که بتوانی روزها را
رووزها را
روووزها را طاقت بیاوری...

کسی که نیست از نبودنش خسته نمی شوی
کسی که نیست، از ایمانت دست برنمی داری
کسی که نیست موهایش را می بافی
دست هایش را می گیری
با خودت به خیابان می بریش
در کُنج تاریکِ کوچه ای در آغوش می فشاری اش
و جوی آب می خندد
درخت می خندد
شب می خندد
ماهِ توی آسمان می خندد
و سنگ های توی دیوار می خندند
کسی که نیست آغوش عاشقانه ای است
که پناه می بری هر شب
و سخت دل می کنی هر صبح...

کسی که نیست رویاست
رویایی که فرسوده نمی شود
رویایی که موج می زند
که گُر می گیرد
وقتی زندگی خسته ات می کند
صدای شهر و دویدنِ آدم ها خسته ات می کند
حرف های درِ گوشی خسته ات می کند.
کسی که نیست رویاست
رویایی که نمی رود
که پا پیش نمی گذارد...

کسی که نیست
شاید در تنهایی اش دارد به تو فکر می کند
به سرانگشت های شاعرت
به رنگِ چشم هات
که رنگ پوستِ درخت ها و برگ هاست
به بودنت
که نرمی و گرمی ی ابرهای توی آسمان است...

کسی که نیست شاید نشسته است
و تو نشسته ای پشتِ سرش
و داری موهایش را می بافی
کسی که نیست شاید چشم هایش را بسته
و دارد قدم های تو را که نزدیک می شوی، می شمرد
و با هر قدم
دلش بهار می شود
بهارتر می شود
و بهااارتررر....

کسی که نیست شاید
در تنهایی های هر شبش
چروک می شود و کوچک
و خودش را می کشد کنجِ دیوار
که در آغوشِ عاشقانه ای تو جا شود
که در آغوشِ عاشقانه ی تو حل شود
که در آغوشِ عاشقانه ی تو آرام بگیرد...

کسی که نیست شاید هر شب
عاشقانه چشم ها و پیشانی و گونه های تو را می بوسد
و به پریشانی های تو در خواب دست می کشد
و برمی گردد به زندگیش
برمی گردد به زندگیش...

کسی که نیست شاید تو را شعر کرده است
و گذاشته برای یک روزِ مبادا
که تجلی ی خودت را در کلمه هاش ببینی
در بغضِ توی نوشته هاش بخوانی
در سکوت به چشم هاش نگاه کنی
که تو را گریسته اند
که تو را صبر کرده اند
که تو را گذاشته اند جای عمیقی در خودشان...

کسی که نیست شاید انتظار می کشد
روزی را که دست هایش را بگیری
ببریش خیابان
و در کنجِ تاریکِ کوچه ای
عاشقانه در آغوش بِکِشیش
تا سنگ ها بخندند
درخت ها بخندد
جوی آب بخندد
شب و آسمان و ستاره ها بخندند....

کسی که نیست رویاست
رویایی که هست
که نیست
و عطرِ خوبش
از تمامِ سمت ها می وزد...

این سرنوشتِ ماست
دویدن پی ی هم
دویدن پی ی هم
و گم شدن در بادها
و گم شدن
در بادها...

|م.حسین امیری|
۵ آبان۹۶
۱۴و۲۱ دقیقه

شعرادبیاتشعر سپیدبختگان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید