🔮🌌
لحظهای که فشار دکمهها روی صفحه نمایشگر نهایی شد، آزمایشگاه به لرزه درآمد. دستگاهها یکبهیک شروع به صدای هشدار دادن کردند و نورها در اتاق کنترل شروع به چشمک زدن کردند. آرمان به کمیل نگاه کرد، قلبش تندتر از همیشه میزد.
"این دروازه دیگه هیچجور نمیتونه بسته بشه، کمیل. چیزی به نام زمان و مکان از دست رفته. اگر نتونیم انرژی رو به اندازهی کافی به داخل شکاف ارسال کنیم، پاریس... نه، کل دنیا ممکنه نابود بشه." آرمان گفت و دستش را به سمت صفحه لمسی حرکت داد.
کمیل سرش را تکان داد و گفت: "ما باید تمام قدرت شتابدهنده رو به کار بندازیم. حتی اگه این کار خطرات خودش رو داشته باشه، تنها راهش همینه." 💥🌍
آرمان از کنار پنجرهی آزمایشگاه به بیرون نگاه کرد. پاریس شبانه، با نورهای شهری که به گونهای عجیب و مهآلود میدرخشید، به نظر میرسید در معرض تهدیدی غیرقابل تصور قرار گرفته است. برج ایفل در دوردستها، همچنان با شکوه ایستاده بود، اما آرمان میدانست که ممکن است تا لحظهای دیگر در ورطهی فاجعهای هولناک فرو برود. 🏙️🌌
چراغ قرمز بزرگی در آزمایشگاه روشن شد. سیستمها وارد حالت اضطراری شده بودند. دکتر الن رمی در حالی که به نمایشگرها نگاه میکرد، با صدای رعبآور گفت: "تعداد شکافها به شدت افزایش پیدا کرده. دستگاههای جدید در حال فعال شدن هستند. انرژی بیسابقهای در حال وارد شدن به جهان ماست!" ⚡⚠️
آرمان به سمت صفحهنمایش دوید و با دقت تمام دستش را روی صفحه گذاشت. معادلات پیچیدهای که همچنان در حال تغییر بودند، حکایت از یک پدیده غیرقابل کنترل میکردند. "ما باید دستگاه رو به حالت ایمن برگردونیم، هرچند که زمان کمی داریم."
کمیل با صدای بلندی فریاد زد: "آرمان! باید به اون مدل انرژی که پیدا کردیم، سرعت بدیم. فقط به همین شیوه میتونیم مسیر شکافها رو تغییر بدیم."
آرمان نگاهش را از صفحه برداشت و به کمیل نگاه کرد. "باشه، اما باید سریعتر عمل کنیم. این جهان فقط یک شانس دیگه به ما میده..."
آرمان و کمیل در نهایت تصمیم گرفتند تا تمامی توان آزمایشگاه را به کار بندازند. انرژی عظیمی از شتابدهنده بزرگ ذرات فوراً به سمت شکافها ارسال شد. لرزشهای شدید فضای آزمایشگاه همچنان ادامه داشت، و در حالی که سیستمهای جانبی به طور مداوم خاموش و روشن میشدند، آنها منتظر بودند تا ببینند این تلاشهایشان به کجا خواهد انجامید. ⚡🌠
ناگهان همه چیز متوقف شد. آزمایشگاه در سکوتی عجیب فرو رفت. هیچصدایی نبود. نوری از دنیای دیگری در مرکز آزمایشگاه ظاهر شد، و هر لحظه به اندازهی یک ستاره در حال رشد بود. آرمان با چشمهای از حدقه درآمده به آن نور خیره شد. در کنار آن، شکافهایی که پیش از این در فضا باز شده بودند، به حالت عادی برگشتند. آنها موفق شده بودند!
اما چیزی تغییر کرده بود. انرژیای که از شکافها بیرون میآمد، به چیزی غیرقابل پیشبینی تبدیل شده بود. یک موجود نورانی که شبیه به انسان نبود، بلکه ترکیبی از چندین بُعد مختلف بود، در فضای آزمایشگاه ظاهر شد. آن موجود به آرامی به آرمان و کمیل نزدیک شد، و چشمانش به گونهای عجیب و ناشناخته درخشان بودند. ✨👁️
موجود با صدایی که به نظر میرسید از اعماق چندین جهان به گوش میرسید، گفت: "شما انسانها برای اولین بار توانستهاید ابعاد را بشکنید و به ما دست پیدا کنید. اما آیا آمادهاید که حقیقت کامل را بدانید؟ حقیقتی که برای شما تابو است." 🌌⚡
آرمان و کمیل به سختی نفس کشیدند. برای اولین بار، آنها با موجوداتی روبهرو شده بودند که علم نمیتوانست آنها را توضیح دهد. این آغاز یک داستان بزرگتر بود، داستانی که به پیشبینیهای علمی محدود نمیشد، بلکه به بیپایانی در کیهان میرسید.
آن موجود نورانی ادامه داد: "شما هیچگاه قادر نخواهید بود به درستی درک کنید که به چه چیزی دست یافتهاید. دروازهها به روی شما باز شده است. حالا شما باید تصمیم بگیرید که آیا این دروازهها را میبندید یا به درونشان میروید." 🌠
آرمان که حالا در برابر این موجودات ناشناخته قرار گرفته بود، سرش را پایین انداخت. نمیدانست که باید چه تصمیمی بگیرد. باز هم برای نجات انسانها باید به مسیر خود ادامه میدادند یا اینکه باید حقیقتی وحشتناک را کشف میکردند که فراتر از هر چیزی بود که تا به حال درک کرده بودند؟ 😨🌍
آیا آرمان و کمیل آماده هستند برای این سفر بیپایان به اعماق کهکشانها؟ آیا این موجودات نورانی واقعاً از دنیای دیگری آمدهاند یا چیزی بزرگتر از آنها در حال ظهور است؟ تصمیم نهایی هنوز در دستان آرمان است...
ادامه داستان رو در همین انتشارات که لینکش این پایین هست یا از طریق همین کانال و حساب کاربری ویرگول دنبال کنید