او از من پرسید: «زیباترین چشمهایی که تا به حال دیدهای کداماند؟»
و من فقط در ذهنم تصویر آن دو گوی آفتابی را تجسم کردم؛ همراه با رگههایی سبز، شبیه دشتی در هوای مهآلود بودن، با مژههایی که شبنم بر آن نشسته بود.
چشمانی به رنگ برگ بلوط در هوای آذر… چشمانی که مرا در خود غرق میکرد.
وقتی کنار دریاچهای ایستاده بودیم که از پرتو آفتاب چون پولکهای ماهی میدرخشید، تو نگاهم کردی.
آه، با آن آفتابِ سوزانِ نگاهت و لبخندِ گرمت، تپش قلبم چنان بالا رفت که گویی آتشی در جانم افتاده است؛ آتشی که مرا وادار میکرد نگاهم را از تو بدزدم.
یادم هست… وقتی با شرم، دستم را در دستانت گذاشتم و تو محکم فشردیشان، انگار میترسیدی نسیمی بیاید و مرا با خود ببرد، بیآنکه بازگردم.
آن لحظه که انگشتانم به موهای بلوطیات خورد، دلم از نرمیشان لرزید؛
لرزشی که تا مدتها در انتظار لمس دوبارهای ماند و ماند و ماند…
آه، نگو از صدای دلنشینت…
وقتی برایم از خاطرات کودکیات میگفتی و با لبخند، دست مرا به بازی میگرفتی، من محو چشمانت بودم و در دل میپرسیدم:
آیا فرزندمان چشمان تو را به ارث خواهد برد؟
نگاهم بر لبخند لبت مانده بود، آنگاه که از شیطنتهایت میگفتی؛ و من چنان غرق آن لبخند بودم که نمیدانستم چطور بخواهم از تو بخند، بیشتر بخند…
تا من بیشتر فدای موسیقی خندههایت شوم.
اما در دل، اندوهی آرام میجوشید…
کاش کمی رودارتر بودم، تا همصحبت بهتری برایت باشم.
تو وقتی دستت را بر شانهام گذاشتی، کاری کردی که من حتی نام خودم را از یاد بردم، چه برسد به گِژند.
آه، چه زیبا بود تن صدای تو هنگام صدا زدن نام من،
حتی با اینکه من نامم را به دروغ گفته بودم…
میدانستم زود به تو اعتماد خواهم کرد؛
و هر لحظه کنار تو بودن، در کنار دلشوره، آرامشی هم در خود داشت.
بهراستی، تو همان فرشتهی سیهبال من بودی که میگفت:
«از کس میگذرد تا به سپید بالش برسد.»
با زبان چرب و صدای مردانهات، دلم را به نام خود زدی.
تو آن پسرک لجبار من بودی که دلش ناز کشیدن میخواست، دلداری که در غمش شریک شود، آرامش بخشد…
و من، مرغک بیزبانی بودم که از دردِ بالهای شکستهاش سخن نمیگفت؛
نکند دلِ گژدوم طلاییاش به درد آید.
آن مرغک، دردهای خود را با اشک میپوشاند؛
هیچگاه دلداری ندیده بود…
اما آه از تو، که این سکوت را به بیاحساسی من میگرفتی.
و من، از ترسِ رنجاندنت، چسبی محکم بر لب میکوبیدم تا مبادا سخنی بر زبانم آید جز نام تو.
تو ساعتها میگفتی و میگفتی، و من فقط میشنیدم…
من آن همصحبتِ خوبِ قصهها نبودم که بتواند ساعتها با تو همکلام شود.
در ذهنم پاسخ میدادم، اما بر زبانم فقط میچرخید:
«نمیدانم… هرچه تو بخواهی… دوستت دارم…»
و همیشه این ترس در دلم بود که نکند دوستت دارمهایت، دروغی شیرین باشند.
باید به دل ایمان میآوردم…
اما افسوس، که در دام دروغهای زیبایی افتادم؛
دروغهایی از جنس آفتابِ گرم تیرماه.
رها 🌧️