در غار تنهایی، تنها نشستهام. چشمهای پفکردهام را به قلم دوختم و به ایدههای مختلف فکر میکنم.
پیرزن جادووجَنبل راه میاندازد. خرگوش میدود. ماهی میپرد. گاهی در بین دشت میان گلهای زرد، سبز و بنفش خیالی حرکت میکنم. همه جا روشن. من در شادی غرق؛ اما ناگهان آسمان دهان باز میکند. زمین زیر پا حرکت میکند و من در تاریکی فرو میروم.
همراه آلیس در انتها چاهی عظیم گم میشوم. همه جا در سکوت، تاریکی و تنگنا است. دوباره خرگوش را میبینم. با خوشحالی به دنبالش هستم. از سوراخ چند کلید عبور میکنم؛ اما ملکه عصبانی پشت درهای بسته منتظرمان است.
ورقها برمیگردند (سربازهای عصبانی ملکه)
من به همراه اولدوز (شخصیت قصههای بهرنگی) ته انباری گرفتار میشوم. زنبابا از دستم عصبانی است و دستشویی به کلیهام فشار میآورد.
دوباره همه چیز زیر و رو میشود. کاسه مغزم میچرخد. نوری میدرخشد. خفاشها میپرند. جیغجیغکنان از غار میروند.
من به همراه آنی در دشتهای گرین گیبلز میدوم. داینا از پشت پنجره برایم دست تکان میدهد. دریاچه پَری را دور میزنم و به سمت جنگل ارواح میروم.
آخرین بار با داینا تصور کردیم کلی روح در اینجا پرسه میزند. یکی از آنها سرش را به دست میگیرد و به آن «نیک تقریباً بیسر» میگویند.
او مخوفترین روح هاگوارتز است. جرأت نداریم نزدیکش شویم یا چیزی بپرسیم. با این حال، گاهی بچهها سر به سرش میگذارند.
رون فریاد میزند: «هِی بیکله»
به سمتمان میدود. چنان شتاب میکند که انگار سپید دندان است.
سپید دندان از مخفیگاهش بیرون میآید. هنوز درکی از دنیای اطراف ندارد؛ اما چشمهایش مانند گرگهای دیگر خوب کار میکند. خرگوشی را زیر نظر میگیرد که چند متر آن طرفتر ساعتی به دست گرفته، جلیقهای به تن داد و به سرعت از آنجا میدود. سپید دندان گردن کج میکند. از دیدن چنین موجود عجیبی گوشهایش سیخ میشود. کنجکاو کمی جلو میرود. این دفعه دختربچهای شتابان از جلو سپید دندان میگذرد و بیشتر او را در حیرت میگذارد.
آلیس همچنان به سمت چاه میدود...
???