کیمیا قاسم پور
کیمیا قاسم پور
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستان دندون خرگوشی

کوکی
کوکی


دانیال: «مریم، خرگوشا چند تا دندون دارن!؟»
مریم: «دوتا»
دانیال: «همش دوتا!؟»
مامان: «نه، بیشتر از دوتاست. فکر کنم»
بابا: «آره بیشتر دارن.»
مریم: «من فقط دوتا رو دیدم. با دوتا می‌خورن»
دانیال: «تو که نمی‌دونی!»
مریم: «تو هم نمی‌دونی. فقط ۶سالته کوچولو.»
دانیال: «کوچولو خودتی. تو همون دوتا دندون هم نداری»
بابا: «درست با هم حرف بزنید. هر دوتاتون مثل خرگوشا دندون دارید.»
مریم: «اونا که فقط دوتا دندون دارن!»
بابا: «نمی‌دونم. حتما مثل تو ۳۰تایی دارن»
مریم: «یه خرگوش بگیر. خودم می‌شمارم.»
مامان: «لازم نکرده. به‌خاطر یه دندون خونه رو به گند بکشی.»
مریم و دانیال با همدیگه: «مامااان»
بابا: «حالا یه کاریش می‌کنیم.»
مامان: «موجود زنده داخل این خونه بیاد خودتون می‌دونید.»
مریم: «دوستم ۱۰تا خرگوش داره. تازه یه موش بزرگ هم خریده. منم می‌خوام.»
دانیال: «منم»
مامان: «نه»
مریم: «فقط دندوناش می‌شماریم. بعد ولش می‌کنیم.»
دانیال: «راس میگه.»
بابا با خنده: «اگر قول میدی ولش کنی، یه دونه برات می‌خرم.»
مامان با اخم: «دیگه چی!؟ با همدیگه توانی می‌کنید! حیوون زنده پاش تو این خونه نمی‌ذاره وگرنه می‌ندازمش روی حیاط. خودتون ازش مراقبت می‌کنید.»
مریم: «قول میدم تر و خشکش کنم.»
مامان: «ببینم، تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟!»
دانیال: «خودت گفتی.»
بالاخره مامان زیر خنده زد.
مریم از فرصت استفاده کرد: «می‌خری؟! می‌خری برام؟!»
مامان با خنده سرش را تکان داد.
بابا چشمک زد: «خودم برات می‌خرم.»
مامان: «نه! به اندازه کافی شیطنت می‌کنید. من دیگه جون ندارم یه خرگوش هم نگه دارم. می‌پره و کل خونه رو کثیف می‌کنه. حالا کی نگهش می‌داره!؟»
دانیال دستش رو بلند کرد: «من»
مریم: «می‌ندازمش تو قفس»
بابا: «گناه داره. تو دوس داری تو قفس باشی!؟»
مامان: «بفرما»
مریم: «می‌ندازمش تو گلدون. بنفشه می‌گفت خاک دوس دارن. خرگوشش می‌ذاره تو باغچه. تو رو خدا مامان. تو رو جون بابابزرگی!»
مامان دوباره خنده‌اش گرفت، اما آن را قورت داد و با اخمی ساختگی گفت: «چه حرفایی می‌زنی مریم»
: «مگه چیه!؟ حتما بابابزرگ هم دوست داره من یه خرگوش داشته باشم.»
مامان: «الکی حرف نزن»
مریم: «نه به‌خدا ... دیشب خوابشو دیدم. یه هدیه برام خریده بود. می‌خواستم بازش کنم ولی ... یهویی از خواب پریدم.»
در همین لحظه دانیال خودش را بغل مامان انداخت.
مریم از جا بلند شد: «ولی تو که اجازه نمیدی.»
مامان قطره اشکش را پاک کرد: «صبحی به عکسش نگاه کردم. بهم لبخند می‌زد. خدا بیامرز آخری‌ها هیچی دندون نداشت...»
دانیال وسط حرفش پرید: «مثل مریم»
بابا پقی زد زیر خنده. مامان میان اشک‌هایش لبخند زد: «نه، مریم دندوناش دوباره در میاد. مثل خرگوشا ... اینجوری نگاه نکن. باشه، اجازه میدم یکی بگیرین تا بدونی چند تا دندون دارن. حتماً بابابزرگت خوشحال میشه.» و سر دانیال را بوسید.

?کیمیا_قاسم‌پور

موجود زندهداستانداستان کوتاهنویسندهطنز
یک عدد نویسنده هستم و علاقمندم قصه‌های خودم رو با شما شریک بشم. در ضمن خوشحال میشم کانال تلگرام منو دنبال کنید⁦◀️⁩https://t.me/kimia_write ?????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید