کیمیا قاسم پور
کیمیا قاسم پور
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

فرشته کوچولو _ پارت پنجم

فرشته
فرشته

هوا آنچنان سرد بود که نفس‌هایم به شکل دود خارج می‌شد. قدم‌هایی که برمی‌داشتم نیز در زمین یخ‌زده جا می‌ماند و من بیشتر به خودم می‌لرزیدم. بعد از عبور از چند کوچه سروصدا شکمم بلند شد. گویی او هم از این وضعیت معترض بود و بازگشت به خانه را اعلام می‌کرد. مدام غذاهای خوشمزه مامان را به یادم می‌آورد. اما من دست روی دلم گذاشتم و راهم را به سمت کافه کج کردم.

کافه
کافه

فضا کوچک و دنجی داشت. گاهی اینجا می‌آمدم؛ ولی صبح گذرم نیفتاده بود. پنج تا از میزها خالی بود و دوتای دیگر را چند کارمند اِشغال کرده بودند. کت‌وشلوار به تن داشتند و اول صبح زیادی شیک‌وپیک به نظر می‌رسیدند. دختری قدبلند به سمتم آمد و سفارش را گرفت. صبح به این زودی املت می‌چسبید. بعد از ده دقیقه غذا را آورد. من چنان گرسنه بودم که لقمه‌ها را دوتا یکی فرو می‌دادم. مثل اینکه بابا دنبالم افتاده باشد. وقتی غذا من تمام شد، کارمندها هم یکی‌یکی بلند شدند.
برای حساب‌کردن کاپشنم را مرتب کردم. هر چند که خانمی در بین آن‌ها نبود؛ اما مثل مامان نگاه دقیقی داشتند و به همه چیز خیره می‌شدند. به صندلی‌های خالی، بشقاب‌ها حتی به یکدیگر. جوری به همکار خود نگاه می‌کردند، انگار که هیچ‌وقت آن را ندیده‌اند؛ اما مرد صندوق‌دار از این وضع راضی نبود. با اخم کارت را از دست آن‌ها بیرون کشید و کلید‌ها را با انگشت‌های پهنش فشار می‌داد. آن‌ها زیر دستش ناله می‌کردند و دید دید صدا می‌دادند. کارمندها نیز تا زمانی بیرون می‌رفتند، به مرد خیره بودند.

وقتی رفتند، دست داخل جیبم بردم. کوله‌ام را گشتم و هر جا که عقلم می‌رسید، دست کشیدم. کارتم نبود حتی کیف پول هم نبود. در راه خدا یک اسکناس پنج تومانی هم نداشتم. مردد به مرد صندوق‌دار چشم دوختم. سبیل‌های کلفتی داشت. خطی روی ابرو چپش افتاده بود و با اخم نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید هیچ‌جوره کنار نمی‌آید. به‌جز زد‌وخورد چاره‌ دیگری نبود. خیره نگاهش کردم و دست‌هایم را به هم فشردم.

چشمتان روز بد نبیند که مرد از جا بلند شد. دوبرابر من بود و تنها کمی با سقف کافه فاصله داشت. با این حال راحت ضربه فنی می‌شد یا می‌شدم! بالاخره هیکل بزرگی داشت و هر چیزی قابل پیشبینی بود. به عقب رفتم و در ذهنم حرکات دفاع را مرور کردم. به نظرم هیچ جوره کارساز نبود و فاتحه‌ام را خواندم.


در همین لحظه فرشته نجاتم رسید. دختری که سفارش‌ها را می‌گرفت، پشت پیش‌خوان ظاهر شد. با لبخند گفت: «مهمون ما باشید.» موهای مجعدی داشت که از دستمال سر بیرون زده بود. چشم‌های مشکی‌اش در ذوق می‌زد و هنگام حرف زدن استخوان گونه‌اش دیده می‌شد. شباهتی به مینا نداشت. قدبلند و لاغراندام بود.
لبخند جای اخم‌هایم را گرفت. دست‌های مشت‌کرده را داخل جیبم فرو بردم.
: «مثل اینکه واقعاً باید مهمون شما باشم.» دختر خندید و بیشتر موهایش در هوا پخش شد. صندوق‌دار نیز چین دیگری به پیشانی افزود.

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «البته کاری باشه، براتون انجام میدم»

دختر به جای مرد جواب داد: «شاید بتونی ظرف‌ها رو بشوری ... می‌تونی؟»

کیف پولداستانقصهتولید محتوانویسنده
یک عدد نویسنده هستم و علاقمندم قصه‌های خودم رو با شما شریک بشم. در ضمن خوشحال میشم کانال تلگرام منو دنبال کنید⁦◀️⁩https://t.me/kimia_write ?????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید