کیمیا قاسم پور
کیمیا قاسم پور
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

فرشته کوچولو _ پارت چهارم

فرشته کوچولو
فرشته کوچولو

ابروهایم با عصبانیت در هم رفت. او به یاد نداشت به‌خاطر مسئله‌ای کوچک از خانه بیرونم کرد. حالا هم گیج‌ومنگ دراز بودم.
ناگهان بطری خالی به دستش دیدم. همه جا خیس آب بود، زیر پاها، پک‌وپهلو و صورتم. آب می‌چکید. همه چیز از کنترل خارج شده بود و آب از زیر در نفوذ می‌کرد. فریاد بلندی زدم و هم‌زمان از خواب پریدم.
هوا کاملاً روشن بود، ستاره‌ای دیده نمی‌شد. صدا پرنده‌ها از بالا همان کاج شنیده می‌شد.
لباسم خیس بود. از روی تخت گرم‌ونرم روی چمن خیس فرود آمدم. پیرمردی در نزدیکی من لباس سبز باغبانی به تن داشت. شلنگ را به هر طرف تکان می‌داد و همه جا را خیس می‌کرد. بی‌توجه به من آب می‌داد. حتی خمی هم به ابرو نمی‌آورد. مثل اینکه من نیز یکی از درختچه‌ها، گیاهان یا چمن‌های زرد کوچک باشم.
نصف کاپشنم خیس بود و لرزی در جانم انداخت.لب‌هایم آویزان بود و در نور طلایی خورشید به دنبال پیرمرد خمیده می‌گشتم: « مگه نمی‌بینی خوابیم حاجی!؟ ... خدا رو خوش نمیاد. خیس..» عطسه‌ای زدم. پیرمرد انگار نه انگار به سمت دیگری رفت.
کوله‌ام را برداشتم و خودم را جمع کردم. دلم نمی‌خواست بیشتر از این خیس شوم. البته جایی نبود. نصف کوله، یک پاچه شلوار و کل هیکلم. دوباره دستی روی چمن‌ها کشیدم. چند قطره به هوا پرید. بیهوده جیب‌ها را گشتم. داخل‌ کوله کندوکاو کردم. خم‌خم مانند پیرمرد روی زمین، اطراف نیمکت و درخت‌ها از این سمت به آن سمت رفتم. نبود که نبود!

حیران و سرگردان به پیرمرد نزدیک شدم: «آقا، یه گوشی این دور و برا ندیدی!؟ همین‌جا ... روی چمن‌ها» راهش را به سمت دیگر کج کرد و جواب نداد. حواسش به کار بود و به چمن‌ها خیره‌خیره نگاه می‌کرد.
به شانه‌اش زدم: «حاجی خواهشاً...»
اجازه نداد حرفم تمام شود. با تندخویی گفت: «حاجی باباته ... (دماغش را به سمت صورتم آورد) از خونه فرار کردی؟!» خودم را با اکراه عقب کشیدم. موهای بلند، صورت لاغر و گردن باریکی داشت. در نگاه اول یاد سعید افتادم. دلم نمی‌خواست با پیرمردی مثل او، درگیر شوم. ارزشش را نداشت حتی شلنگ را به‌زور در دست‌هایش نگه داشته بود. هر چند به نظر می‌رسید تنش می‌خارد. به‌جای جواب، اخم‌هایم را در هم کشیدم و غرولندی کردم.
دست به شانه‌ام زد: «بیشتر مواظب رفتارت باش ... آفتاب نزده، اینجا بودم. گوشی ندیدم.»
دستش را پس زدم. قبل از اینکه کار بیخ پیدا کند، رفتم. همینم مانده بود که با پیرمرد درگیر شوم. یاد یاشار افتادم که می‌گفت از بابابزرگ‌ها متنفرم. حالا به حرفش رسیدم. به نظرم بابا نیز پیر شده بود و دیگر توان دعوا نداشت. او علاقة زیادی داشت که من را نصیحت کند و این از نشانه‌های پیری بود.
به طرف پارک نگاهی انداختم. او دوباره به چمن‌ها خیره بود. دستم را مشت کردم و نفسم به شکل دود خارج شد.

?برای خواندن ادامه داستان، منو دنبال کنید...

داستاننویسندهقصهقصه‌گوییامید
یک عدد نویسنده هستم و علاقمندم قصه‌های خودم رو با شما شریک بشم. در ضمن خوشحال میشم کانال تلگرام منو دنبال کنید⁦◀️⁩https://t.me/kimia_write ?????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید