مرد با همان اخم گفت: «از نظر من کار درستی نیست. ما به نیروی تازه احتیاج نداریم. خانم کامکار هم عصبانی میشه. تو میدونی وقتی حالش خوب نیست تهدید میکنه که حقوق هیچ کدومتون رو نمیدم. تو واقعاً میخوای منو از نون خوردن بندازی!؟ با این پسره؟ من اجازه نمیدم.»
دختر با لبخند جلو او قرار گرفت: «من زهره رو راضی میکنم. در ضمن اداره آشپزخونه با منه. پس منم تصمیم میگیرم چه کسی با من کار میکنه، نه کس دیگهای آقای محسنی» من جلو خندهام را گرفتم. قیافه محسنی دیدنی بود. دوباره روی صندلی نشست و دندانهایش را روی هم فشار داد. کمکم از این دختر خوشم میآمد. با اینکه هیکلی نداشت؛ ولی جربزهاش از سعید بیشتر بود. من بدون حرف دنبالش راه افتادم. او از پیشخوان گذشت و از یک راهرو باریک عبور کرد. کافه چنان کوچک بود که همه بخشهای آن مانند تارهای عنکبوت در هم تنیده بودند.
هنگام رد شدن از راهرو سرم را خم کردم. این حس را داشتم که دیوارها دود گرفتهاند و همه چیز در هالهای از سیاهی فرورفته است. دختر در کوچکی را باز کرد. باورم نمیشد که آن راهرو تاریک و تنگ به یک آشپزخانه دنج ختم شود. یک جزیره کوچک نیز در وسط قرار داشت که انواع وسایل روی آن به چشم میخورد. ماهیتابه، شیرجوش، رنده و غیره را به گیرههایی آویخته بودند. همه وسایل در ردیفهای منظم قرار داشت. گاز و فر در فاصلهی کمی دیده میشد و بوی قهوه در فضا پیچیده بود. همه چیز مرتب به نظر میرسید که یک دفعه دختر ایستاد. چشمتان روز بد نبیند. ظرفشویی مفلوکترین جای آشپزخانه قرار داشت. آن راهرو تنگ و باریک به اینجا پیوند میخورد و بقایای یک خانه قدیمی و گنبهای را نشان میداد. یک طاق آجری بالا ظرفشویی بود. اگر حواسم را جمع نمیکردم، اولین برخورد دوستانه آغاز میشد. ایستادم و به شیر آب و ظرفشویی دهنکجی کردم. به خودم، بابا و گاهی سعید فحشهای بدی میدادم. بهخاطر آوردم که چند بار کمک مامان ظرف شستم. چندان دلچسب نبود و ظرفهای کوچک و بدقلق از زیر دستم سُر میخورند. در آخر نیز یکی از آنها شکست. مامان بدجور برآشفته شد؛ اما به روی من نمیآورد. با اینحال بابا بیشتر ناراحت بود. انگار که دختر خوبی برایش نبودم. او فکر میکرد واقعاً مشکلی دارم و چند بار من را تراپی برد. دکتر هر دفعه میگفت بچه شما مشکلی ندارد؛ اما پدرم قبول نمیکرد. انگار مقصر بودم که دستهای پهن و هیکل چغری دارم. الکی دادوقال راه انداخت و آخر کار گفت: «سعید بهتر از تو ظرف میشوره.»
با خنده گفتم: «شوهرش بدین. به من چه!»
سعید زیر خنده زد؛ اما بابا ول کن قضیه نبود. کمربند کشید و دنبالم راه افتاد. در نهایت نیز با واسطهگری مامان همه چیز حل شد و دیگر به ظرفشویی نزدیک نشدم.
حالا روبرو یکی از آنها ایستاده بودم. دستهای دختر جلو صورتم تکان خورد. بعد یک پیشبند گلدار را از روی میخ برداشت و در بغلم انداخت: «به چی زل زدی!؟ شروع کن.»
بعد از این حرف مشغول کار شد. من هنوز به ظرفها نگاه میکردم.
در همان لحظه او را صدا زدند. به نظر میرسید که صدا متعلق به یک زن باشد. او اسم کوچکش را میگفت و داد میزد: «سحر»
بهجای او من از جا پریدم و پیشبند را دور گردنم انداختم. قد من را نمیداد و روی شکمم گلوله میشد. سحر نیز از در کوچک بیرون رفت. آشپزخانه بزرگی نداشت و ظرفها هم زیادی کوچک بودند. یکی یکی زیر دستم سر میخورند و صدا اعتراضشان بلندتر میشد. صداها از بیرون نیز کمکم زیاد شد؛ اما شستوشو تمام تمرکز من را گرفته بود. بهنظرم شستن ظرفها بهمراتب سختتر از بوکس بود و با دستهای پَتوپهن من سازگاری نداشت. فنجان کوچک قهوه را کفی کردم. آنچنان سُر شده بود که از کنار انگشتانم بهسرعت دَر رفت. تلاش من برای گرفتن آن بیفایده ماند. یکی از بشقابها زیر دستم بود. صاف روی بشقاب فرود آمد و تَرق صدا داد. شیر آب را بستم، تازه صداها واضحتر میشنیدم. همان زن بلندتر از قبل میگفت: «تو نمیتونی مسئولیت قبول کنی. حداقل به حرف آقا محسنی گوش میکردی، من که هیچی... سحر دفعه اولت نیست...»
مثل اینکه بدجور توپش پر بود. بشقاب را با ترسولرز بالا آوردم. به دو تیکه مساوی تقسیم شده بود.
با توجه به اوضاع بیرون هیچجوره نمیشد با صاحب جدید کافه کنار آمد.
به طرف سطل بزرگ زباله رفتم و آن را بهزور فرو کردم. نصف پاکت جر خورد و کمی از آتوآشغالها روی زمین ریخت. با سردرگمی دور خودم چرخیدم و به دنبال جارویی، چیزی بودم که گندکاری را جمع کنم.
صدا حرفها قطع شده بود و امکان داشت سحر سر برسد. کارم تمام بود. پا زیر آشغالها زدم. مقداری از آنها را با موفقیت زیر کابینت فرستادم؛ اما لگد آخر کار دستم داد و محکم به کابینت خورد. چنان دردی در پای من پیچید که لیلیکنان عقب رفتم و به کابینتهای وسط آشپزخانه خوردم. هر چه آویزان بود، روی زمین ریخت و پخشوپلا شد.
?برای خواندن ادامه داستان، من رو دنبال کنید...