برفین
برفین
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خاطره‌ها.

ازم پرسید چرا از پاییز متنفری؛ یه لحظه مکث کردم تا جوابش رو بدم.
رفتم تو اعماق ذهنم، اون گوشه‌ها که روش پرده‌ی سیاه‌رنگ کشیدم که یه‌وقت حتی برحسب اتفاق هم سراغشون نرم و دوباره یاداوری نشن برام. پرده‌ش رو کشیدم و دیدم که چطور دوباره تو ذهنم زنده می‌شن و جلوی چشمام به رقص درمیان و من میمونم و حجم زیادی از خاطرات تلخی که رو چشمام سنگینی می‌کنن و بی‌تاب میشن برای باریدن.
از ترس، فوری پرده‌های مشکی رنگ رو میکشم رو خاطره‌هام و قسم میخورم دوباره سراغشون نیام، با خودم میگم اتفاقی نیفتاده و نفس‌های عمیق می‌کشم؛ اما کار از کار گذشته.
من میمونم و یه اتاق تاریک و خاطره‌های محوی که جلوی چشمام دوباره پررنگ میشن؛ و اون رنج...
در جواب، فقط سرم رو تکون میدم و میگم:
- خاطره‌ها.

پی‌نوشت: از اون نوشته‌های نصفه شبی که بین سوزوندن و منتشر کردنش دودل بودم.

پاییزخاطره
زمان همه‌چیز را درست می‌کند؛ فقط فراموش کرده‌‌ام بگویم زمان این‌جا مدتهاست معنایی ندارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید