behnam1mousavi
behnam1mousavi
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

سِلول های پَراکَنده

بیدار می شوی، با دندان هایی فشرده بر هم، فَکِ قفل شده، گردنی کَج، گِردآبی از افکارِ درونِ وجودت بر هم می پیچند، آب که بر صورت می زنی یکی یکی از درون گردآب استخراج می شوند یا بهتر بگویم مثل ماهیِ سبیل دارِ خیس و لغزنده بیرون می جهند و با دهانی باز به تو خیره می شوند، خیرگی ای که در تو باقی می ماند، ماهیانی که کَم نمی شوند، با پولک هایی درشت،آبی رنگِ نقره ای، به بالا می جهند و همان بالا ثابت می مانند. به دهانشان که نگاه می کنی انگار درشت می شوند ، باز تر می شود، لب هایش را باز می کند و نگاهت را به درونش می کشد و قورت می دهد. حال نشانت می دهد، روایتی برایت دارد از تویی که هنوز نشده ای، داستانی اتفاق نیفتاده را برایت شرح می هد، می خواهی بشنوی؟ ماهی اول: تلفیقی از هوای سرد و برفی و کوهستان هایی بلند و زیبا آفتابی کم سو ولی گرم، و تو در واگن قطار که از آنجا عبور میکنی، حال از درون قطار به قسمتی از کوهستان نگاه می کنی و خود را آنجا می یابی، سرد است، روی برف ها راه می روی، گویی مزرعه ایست ، شروع به عکاسی می کنی، از دور چند کوله بر می بینی که با باری چند برابر خودشان را در کیسه هایی رنگی به دوش می کشند، باری است که یک سر و کمر آن را جابجا می کند، به سمتشان می روی، صحبت می کنی، ریششان یخ زده، عکس می گیری، به خانه اشان می روی، گرم می شوی، برایت غذا می آورند، ماهی سرخ شده، چنگال درونش فرو می کنی ، بالا می آوری اش، به سمت دهان می بَری اش، با خیالِ خوردنِ ماهی اما ماهی تو را می خورد. باز می گردی به بالای گردآب، ماهیِ بعدی: دوربینت در دست است و در کافه مشغول کاری، از تمامی میز ها بعد از رفتن مشتریان عکاسی می کنی، کثیف، پَلَشت، گاهی دست نخورده، گاهی تمیز و مرتب،آدمیان بعد از حضورشان قسمتی از خود را روی میز جا می گذارند، مهربان، دردنده، ترسناک یا ترسیده، خشمناک یا فرو رفته در خویش، گاهی دستمالی را می فشارند تا عصاره ی خشم شان را از آن بگیرند، یا ریز ریز می کنند و پراکنده تا همه چیز را دور بریزند و ادامه بدهند، بالای میز دست نخورده ای می روی، از داخل فنجانی پُر ماهی ای بیرون می جهد، پنج برابر بزرگتر از فنجان، چشم در چشم می شوید و قورت می دَهَدَت. به بالای گردآب برگشت ای ، ماهیِ بعدی : در میان تپه ها در جایی که هیچ عامل انسانی ای به چشم نمی آید، چاهی عمیق و بزرگ میابی، گویی سفینه ای سقوط کرده، یا جایگاه دیو هایی افسانه ایست، طناب میریزی، فرود میروی، اینجا چه میکنی؟ به دنبال گنج آمده ای، از میان سنگ ها میروی، تیز و برنده، زخمت می کنند، خونت را میریزند، نمک سودند، می سوزانَدَت، آفتاب بر سرت می تابد، داغت می کند، جعبه ای می یابی، قفلش را با بیل می شکنی، درش را باز می کنی و ماهی ای طلایی با چشمان زمردین بیرون می جهد و تو را قورت می دهد. صورتت را خشک می کنی، باز میگردی و روی مبل می نشینی، ماهی ای از میان پرز های قالی بیرون می جهد و قورتت می دهد : آمده ای به جنگل های آمازون و با بومیان زیست می کنی، شب ها کنار آتش از افسانه هایشان می شنوی، همه شان لخت اند و با شعله های آتش بخیه خوردگیِ پوستِ برنزی شان برق می زند. رئیس قبیله، با تاجی از برگ و استخوان روی سر و گردنبندی از دندان های گراز ماهی ای کباب شده را با سیخ چوبی بالا می آورد، به صورتت نزدیک می کند و ماهی تو را قورت می دهد. دیده ای وقتی در میان برکه ای ساکن سنگ پرتاب می کنی؟ بعد از اینکه آب سنگ را قورت می دهد موجی دایره وار بر میخیزد؟ بر روی تخت دراز کشیده و به سقف اتاقت خیره شده ای می بینی که بر سقف همان موج دایره وار افتاده و از وسط موج ماهی ای بزرگ با سبیل و دهانی باز به رنگ گچیه سقف بیرون می آید و تو را قورت می دهد: در جنگل پرسه می زنی، تشنه ای ، به دنبال برکه ای آب می گردی، پیدایش می کنی، زیر نور ماهِ کامل، صدای جغد به گوش می آید، سبزه ها و برگ ها برق می زنند، قدم هایت سنگین است و نفس هایت صدای بلندی دارد، لیوان نداری، اگر داشتی هم استفاده نمی کردی، همیشه دوست داری با دهان از چشمه و آبشار آب بخوری، چشمانت را می بندی، سرت را به سمت آب می بری، با لذت سیراب می شوی، چشمانت را باز می کنی، موجِ آب آرام می شود، شُکه می شوی، خود را درون آب می بینی، تو یک گوزن شمالی ای، با شاخ های بلند، پوست مخملی قهوه ای سوخته، چشمانت درشت می شود، پوزه ات خیس است، ماهی ای بسیار کوچک از آب بیرون می جهد و تو را قورت میدهد.

صبحفکرماهیذهن
متن هایی که می نویسم خالی شدن، رهایی، لذت، و به طور کلی واکنش درونی من به مسائل پیرامون و وجودم است. در کافه ای کار می کنم و علاقمند به عکاسی هستم و عکاسی می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید