چمنزارِ وسیع، پهنه ی بی کران، در میانش که باشی نه ابتدایی برایش می یابی نه انتهایی، فقط چمنِ سبز رنگِ یکدست می بینی، هیچ اثری از جنگ شب گذشته ات نمی بینی، نه خونی هایی که بر زمین ریخته شده، نه سِپَر هایی که لِه و در هم شکسته شده، نه تکه های بریده شده ی بدن، نه حتی یک چشمِ از حدقه بیرون افتاده، همه چیز پاکسازی شده. قدم می زنی بر دشت، یک خورشید در حال غروب است و یکی در حال طلوع و یکی در میان آسمان، یک ماه کامل است ، یکی نیمه ، یکی هلال، یکی کوچکتر و چند تایی دیگر، آسمان در جایی آبی است در جای دیگرش سیاه و پر ستاره، نسیمِ خنکی می وَزد، قدم می زنی، یک شِکستگی می بینی، مثل یک رعد که چمنزارت را شکافته، بالای شکاف می روی، شکاف تو را می بَلْعَد، می کِشَدَت داخل، مثل دهانی که رشته را هورت می کشد، چمنزارِ سبزت با آن همه زیبایی و آرامش تو را هورت کشیده. سقوط می کنی، معلقی، سَرْ گیج می رود، دَست مثل وقتی که خواب رفته باشد باد کرده و وِز وِز می کند، گوش جیغ می کشد، چشمْ بر پلک هایت پنجه می کشد، دندان هایت سَرتْ را گاز می گیرند و بر پیشانی ات فرو می روند، پا هایت گره می خورند، حال داری سقوط می کنی و مُعَلَقی و به این فکر می کنی که چگونه می توانی از این حال رهایی یابی. آیا رهایی ای ممکن است؟ اصلا آیا رهایی ای وجود دارد؟ مگر بر چمنزار که قدم می زدی رها بودی؟ جنگ شب گذشته ات را از یاد برده ای؟ خون هایی که ریخته شد؟ حضور نداشتنشان گویی عَدمِ وقوع و بودنشان است؟ پاک شدن چمنزار مبنی بر بکارتش شده؟ اصلاً آیا باید چمنزار پاک شود یا همانگونه جنگ زده بماند؟باید در میان جنازه ها ، خون آبه ها ، اعضای بدن بریده شده و صلاخی شده، آلات جنگی شِکسته و بُرنده و روده های گره خورده بر سر و صورت قَدَم زد؟ همیشه ببینی اشان؟ با عُبورَتْ بهشان گیر کنی؟ بریده شوی؟ خون آلود شوی؟چشمانِ بهت زده و وحشت دیده یِ از حدقه در آمده رابِبینی؟ آیا باید با همه ی جنگ ها و جنازه ها و زجر ها زیست کنی ؟ یا باید پاکشان کنی؟ فراموششان کنی؟ و اگر که میلیون ها سال بعد در چمنزارِ سبزت، کفِ پایت روی چشمی از حدقه در رفته رَوَد که از یکی از میلیارد ها جنگی که رخ داده جامانده و لِه اش کند و به کف پایت بچسبد و مجبور شوی با دست از پا جدایش کنی و ببینی چیست و یا فقط در میان چمنزار نگاهت به آن بخورد و به یادت بیاورد آن جنگ را و شاید جنگ های دیگر را، آیا فراموش شده اند؟ یا پاک شده اند؟ هر چقدر دور و قدیمی، هر چقدر ضعیف و مسخره، هر چقدر بی اهمیت...
سقوطت در چاله تمام شده، بر چمنزارت افتاده ای، با کمر ،مثلِ حالتِ طاقْ بازْ خوابیدن، همه جایَت اِنگار با سُقوطی از کیلومتر ها ارتفاع خورد شده و از شدت درد نمی داند چه حسی داشته باشد، اما سالمی و اتفاقی برایت نیافتاده. می ایستی، به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کنی، سرت را بر می گردانی و به خورشیدِ در حال طلوع نگاه می کنی، بر چمَنزارَتْ قدم بر میداری و به سمت خورشیدِ در حال غروبْ دست در جیبْ قدم می زنی و می ترسی که چِشْمی بِبینی.