داستان معروفی هست که یک روز حضرت عیسی با ابلهی مواجه میشود که به او فحاشی میکند. پس حضرت با لطف و خوبی با او برخورد میکند و وقتی از او دلیل این کار را میپرسند میگوید که هر کسی مطابق ذات خودش رفتار میکند. اگر کسی فحاشی میکند آن چیزی که درون خودش هست را نشان میدهد و اگر خوبی میکند ذات خوب خودش را نشان میدهد. بعضیها از این داستان ممکن است نتیجه بگیرند که ذات هر شخص مقدم بر رفتار اوست و اگر شخصی را میبینیم که نابهکار است و کارهایش نا به هنجار، دلیلش ذات خراب اوست و کاریش نمیشود کرد. اما سعدی در یک حکایت این داستان را بسط داده و از آن یک نتیجهی اخلاقی میگیرد که مناسب جامعهی بیاخلاق ماست. سعدی که خودش در خرابترین نقطهی تاریخی زوال اخلاق زندگی میکرده، به ما میگوید اگر دیگران بد هستند تو کار خودت را بکن:
زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءٍ یَتَرشَّحُ بِما فیهِ.
گرت خوی من آمد ناسزاوار / تو خوی نیک خویش از دست مگذار
عبارت عربی معادل «از کوزه همان برون تراود که در اوست» است که یک مثل قدیمی در زبان عربی است. این استدلال عجیب و مترقی در فرهنگ اسلامی بیشباهت نیست با برخی نظریات اگزیستانسیالیستهای قرن بیستم. سارتر میگوید هر انسانی آن عملی را انجام میدهد که خیریت را در آن میبیند، و به ناچار باید این خیریت را برای همهی افراد بشر به رسمیت بشناسد. اگر آن ابله به عیسی فحش میدهد به این دلیل است که این کار را خوب میداند. او ماهیت خود را و چیزی که از خودش به نمایش میگذارد را بر اساس اراده و تصمیمش میسازد. در مورد همهی پدیدهها و اشیاء ماهیت مقدم بر وجود است. یک صندلی پیش از آنکه وجود داشته باشد، یک طرح یا ایده در ذهن نجار است که باید ویژگیهای خاصی داشته باشد و بعد به وجود بیاید. اما در مورد انسان این قضیه عکس است. انسان اول به وجود میآید و بعد ماهیت خود را بر اساس ارادهاش میسازد. اگر آن ابله فحش میدهد، بر اساس اختیار اوست که چنین ماهیتی از او در جهان پدیدار شود و اگر عیسی خوبی میکند باز هم از تصمیم اوست.
به شیوهی عجیب نامگذاری «فیه ما فیه» مولانا فکر میکنم. «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» سارتر اصالت را نه به ذهن و نه عین، و نه به ماده میدهد، بلکه بشر را مقدم بر همهی اینها میداند. اما این تقدم نه به خاطر این است که بشر تنها موجود متفکر است و دلایلی مانند این. این تعریف هیچ مزیتی را برای بشر قائل نیست زیرا در هر مزیتی باید از منظر بیرونی یعنی از طرف «جهان» به بشر نگاه شود و ارزشهای مطلقی مثل «متفکر بودن» یا اشرف مخلوقات بودن را به رسمیت شناخت. هیچ دلیلی نداریم که بگوییم متفکر بودن یک مزیت است. اصالت بشر به این معنی است که خود این پرسش که منظور از اصالت بشر چیست از درون بشر آغاز میشود. تعریف انسان چیست؟ همان چیزیست که انسان است. از کوزه چیزی بیرون میآید که درون کوزه است. این یک عبارت منطقی است شبیه ۲+۲=۴ و مقدم بر هر چیزی است که درون کوزه است. میخواهد نفت باشد یا آب. میخواهد کوزهی داخل انباری باشد یا در کجاوه. میخواهد کوزهی شکسته باشد یا نه. اما درون کوزه چیست؟ همان چیزی است که از آن تراوش میکند. پس درون کوزه همان چیزی هست که درون کوزه است. درون انسان همان چیزیست که درون اوست. این درون است که مقدم بر بیرون است و جهان بیرونی را میسازد، این همان «فیه ما فیه» است. انگار که در جهان هیچ چیزی جز همین درون نیست:
آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می بَرد. خیال باغ به باغ می برد و خیال دکان به دکان. هر حقیقت که تو را جذب می کند، چیزِ دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد.
انسان همان اندیشهی انسان است یا چیزی که درون ذهن خود میسازد. «ای برادر تو همان اندیشه ای». و بیرون از او آن چیزی است که او خواسته است. ابلهی که به عیسی فحش میدهد، جهان خود را بر اساس همین فحش میسازد. به قول سارتر، او میخواهد که تمام بشریت اینگونه باشند زیرا به «خیریت» انتخاب خودش آگاه است و ناگزیز آن را برای همهی انسانها تجویز میکند. زیرا خیریت مطلقی وجود ندارد و وقتی انسان عملی را انتخاب میکند، لاجرم باید به خیریت مطلق آن برسد و آن را برای همه یکسان بداند. او حتی اگر خود را شخصی بداند که ذاتا پلید است و اختیاری از خودش ندارد، خود را اینگونه انتخاب کرده و اینطور اختیار کرده که هیچ تغییری در زندگیاش نمیتواند بدهد.
هر یک از اعمال ما آدمیان، با آفریدن بشری که میخواهیم آنگونه باشیم، در عین حال تصویری از بشر میسازد که به عقیدهی ما، بشر به طول کلی باید آنگونه باشد.
سارتر
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست / در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
مولانا
برخلاف تصور برخیها از داستان عیسی، این ذات اشخاص نیست که رفتار آنها را مشخص میکند بلکه تصمیم آنهاست. لذا کسی حق ندارد گناه ناتوانیها، بدبیاریها و ناکامیهایش را به گردن شرایط و ژنتیک و تربیت خانوادگی و غیره بیندازد. اگر کسی معلول به دنیا آمده باشد و قهرمان المپیک نشود، فقط خودش مقصر است زیرا قهرمان المپیک بودن نه یک مفهوم کلی بلکه یک ایدهی ذهنی است که تنها بعد از آنکه شخص قهرمان المپیک شد به وجود میآید. اگر کسی بگوید تا به حال شرایطش برایم پیش نیامده که عاشق کسی شوم، چیزی به نام «عاشق شدن به صورت محض» وجود ندارد زیرا «بیرون ز تو» هیچ چیزی نیست، بلکه صرفا بعد از عاشق شدن است که چنین چیزی به وجود میآید. مثالی که سارتر میزند این است که ما نمیتوانیم بگوییم فلان نویسنده اگر اثری را که هیچوقت نیافریده مینوشت آنگاه نبوغ نویسندگی داشت. نبوغ نویسندگی تنها بعد از نوشته شدن آن اثر پدید میآید. تنها بعد از اراده و عمل ماست که جهان ما آنگونه که خواستهایم ساخته میشود.