هرمس (یکی از خدایان) میخواست هدیهای به پسرش آئهتالید بدهد، پس هر چه که پسر آرزو کرد به او داد جز بیمرگی و حیات جاوید. آئهتالید فکر کرد خوب است از پدر بخواهد به او حافظهی ابدی بدهد تا بتواند پس از مرگ هم تمام زندگانی گذشتهاش را به خاطر آورد. این ایده امروزه قطعا مورد علاقهی دانشمندان کامپیوتر است. آیا میتوان از ذهن انسان، همانند یک فایل کامپیوتری کپی گرفت و یا آن را تکثیر کرد. شبیه فیلم ایدهبخش ماتریکس، اگر ورودیهایی به نرمافزار مغز ما وصل باشد که حواس پنجگانهی ما را شبیهسازی کند، ما دیگر مزهی همبرگر شبیهسازی شده را از همبرگر واقعی نمیتوانیم تشخیص بدهیم و در دنیای مجازی زندگی خواهیم کرد. اما اگر چنین باشد، آیا آن نرمافزار خود من است؟ مثلا اگر بگوید سرم درد میکند یا تشنه هستم، واقعا یک ذهنیت آگاه وجود دارد که این را همانگونه درک کند که من درک میکنم، یا اصلا شبیه یک انسان دیگر درک کند. این پرسشی بسیار پیچیده است و تا فیلسوفان ذهنی که حاضر نیستند «روح» را قبول کنند به جانمان نیفتادهاند سریع از آن گذر میکنیم.
فیثاغورث ادعا میکرد او همان آئهتالید است و به یمن این قابلیت میتواند زندگیهایش گذشتهاش را به خاطر بیاورد. بعضی وقتها آدم مهمی بوده و گاهی یک ماهیگیر فقیر، و حتی گاه به شکل حیوان و گیاه در زمین تناسخ پیدا کرده است. این لالوها به دوزخ هم سری زده و دیده که آنجا هومر را از درختی آویزان کردهاند، زیرا فیثاغورث عقیده داشت که هومر بیش از حد با خدایان خودمانی شده. حلولهای فیثاغورث به اینجا ختم نمیشود و بعد از مرگش مورخان دربارهی تناسخ او در شکلهای دیگر هم نوشتهاند، از جمله در کالبد یک زن روسپی بزرگوار به نام «آلکو». شاید امروزه هم فیثاغورث در زندگی زمینی و میان ما باشد، یک کارتن خواب در نیویورک، یا یک گربهی معمولی در خیابانی در تهران، یا حتی یک سوسک که یک روز از چاه حمام بیرون میآید و بلافاصله خجالتزده به گوشهی تاریک تنهاییاش برمیگردد. اگر از روی علایق سیاسیاش بخواهیم تشخیص بدهیم که او الان کجاست، احتمالا همچنان عاشق ریاضی و مخالف سرسخت دموکراسی است.
فیثاغورث در مصر تحصیل کرده بود نزد کاهنان شهر تِب، و بعد از آن برای کسب علوم روز در دنیای قدیم سیر کرده بود. ستارهشناسی را از کلدانیها یاد گرفته بود، منطق و هندسه را از فینیقیها، و در زمینهی عرفان شاگرد مغهای زرتشتی بود که در آسیای صغیر زندگی میکردند. این مغها کارشان جادوگری بود و ریشهی کلمهی Magic از همین نام میآید. حتی روایتی از دیدار او با زرتشت هست و از او آموخت که همه چیز در دنیا حاصل نبرد میان نیروهای خیر و شر است. «نور» و «مرد» جزو نیروهای خیر هستند و «تاریکی» و «زن» جزو نیروهای شر. مثالها کاملا مشهود و عینی و بیبروبرگرد و بدون ردخور است، به طوری اگر معنی خیر و شر را نمیدانستیم الان کاملا شیرفهم شدهایم!!
گفتم که فیثاغورث مخالف دموکراسی بود. او در دستگاه حکومت پولیکراتس خدمت میکرد که یک راهزن تمام عیار بود و هر کشتی که به سواحل یونان نزدیک میشد را مصادره میکرد. در درباره این حاکم پیوسته بساط عیش و عشرت با دختران و پسران برقرار بود، اما فیثاغورث عشق ریاضی، مانند همهی دبیرهای ریاضی که میشناسم سخت به اخلاقیات مقید بود و از این مجالس پرهیز میکرد. این بود که آنجا را ترک میکند و به «کورنت» در ایتالیا میرود. آنجا گروهی سیصد نفری از شاگردان را تشکیل میدهد و فرقهای راه میاندازد که دارای قوانینی عجیب بودند از جمله اینها:
۱. باقلا نخور
۲. نان را نبُر
۳. آتش را با چاقو به هم نزن
۴. به خروس سفید دست نزن
۵. دل نخور
۶. نزدیک چراغ خودت را در آینه نگاه نکن
۷. وقتی از خواب برمیخیزی نگذار طرح اندامت در رختخواب بماند
۸. آثار دیگ را از روی خاکستر محو کن.
من فکر میکنم این قوانین برای یک دبیر ریاضی هم امروزه ممکن است وجود داشته باشد و تمایل به حفظ نظم غیرضروری در زندگی همان چیزی است که «اختلال وسواس فکری-عملی» مینامند. اینجا مثالهای جالبی از این وسواس آمده که شبیه قوانین فیثاغورت (به خصوص بند ۷ و ۸) است. سوای عجیب بودن این قوانین، دیکتاتور بودن شخص فیثاغورث هم جالب است که نمونهی آن را در بند ۱ میتوان دید. فیثاغورث از باقلا بدش میآمد و داستانی هست که وقتی یکبار به خانهای که او در آنجا بوده حمله میکنند و خانه را به آتش میکشند، او از در عقب خانه میخواهد فرار کند اما چون آنجا یک مزرعهی باقلا بود ترجیح میدهد اسیر شود. این استاد دیکتاتور همهی موعظاتش را با این عبارت شروع میکرد:
به هوایی که تنفس میکنم، و به آبی که مینوشم، هیچ ایرادی را به آنچه خواهم گفت تحمل نخواهم کرد.
از اینجا میتوان علاقهی استاد را به دموکراسی فهمید. فیثاغورثیان همیشه سعی میکردند احکام خود را به دیگران هم تحمیل کنند، البته به مردم و نه به طبقهی قدرتمند تا جایی که به منافعشان مربوط میشد.
پیروان فیثاغورث در بزرگداشت استاد سنگ تمام گذاشتند و حوادث عجیبی را به او نسبت میدهند. از جمله اینکه یک مار سمی را گاز گرفت و کشت، و اینکه یک ماده گوساله را توانست قانع کند که دیگر باقلا نخورد. میگویند هنگامی که از کنار رودخانهی نسوس میگذشت، رود به صدای بلند ندا داد «درود بر تو، ای فیثاغورث». عقیدهای میان شاگردان فیثاغورث بود که میگفت «طبایع عالم بر سه گونه است: طبیعت خدایان، طبیعت فناشوندگان، و طبیعت فیثاغورث».
غرض از این مقدمهی طولانی و آوردن این حجم از دری وریهای فیثاغورث، شنیدن دو کلمه حرف حساب از اوست. فیثاغورث خمیره و جوهر جهان را «عدد» میدانست. او جهان هستی را به اعداد فرومیکاهید، مثلا میگفت «یک» نقطه است، «دو» خط است، «سه» سطح است، و «چهار» جسم. تقلیل جهان به ریاضیات یکی از خصوصیات فیثاغورث است و این قطعا هم در اخلاقمدار بودن او و هم در روحیهی دیکتاتوریاش موثر بوده است، یعنی پذیرش یک نظم سخت در زندگی و در نتیجه تحمیل آن به دیگران. او بعد از اینکه کشف کرد بین طول سیمهای بربط و آکوردهای مبنایی موسیقی یک نسبت ثابت وجود دارد (مثلا ۱/۲ برای اکتاو) آنقدر به وجد آمد که گفت «خدا مهندس بینظیری است».
فیثاغورثیها خردمندانهترین چیز را عدد، و زیباترین چیز را «هماهنگی» میدانستند. از نظر ایشان، در ابتدا آشفتگی بود، سپس جوهر بسیط یا واحد (عدد یک) اعداد را آفرید، و از آنجا نقطه و خط آفریده شد و بالاخره نوبت به هماهنگی رسید که فاصلههای درست بین اشیاء را برقرار ساخت. تندرستی، پرهیزکاری، دوستی، هنر، و موسیقی همگی جلوههایی از هماهنگیاند. مثلا تندرستی عبارت است از تعادل کامل میان سردی و گرمی در موجودات زنده و پرهیزکاری یعنی مهار عواطف.
این نظریه از این جهت برای من جالب است که واقعا این هماهنگی وجود دارد. برای مثال، به این فکر کنید که چند نفر از آدمهایی را که میشناسید به یک «میوه» تشبیه کنید. «سیب» به عنوان مثال نماد تقارن فطری است، تقارن بین ظاهر و باطن، و همزمان با آن، سالم بودن نفس به نحوی که انگار به سادگی تنزل نمییابد و نفوذ نمیپذیرد، اما نه آنقدر سخت بلکه در حدی که کاملا طبیعی است و نشان از سالم بودن شخصیتش دارد. اما «خیار» را ممکن است به یک آدم بیخود و بیخاصیت بچسبانیم. «هلو» میتواند نماد کسی باشد که همه چیز را ساده میگیرد، و «نارگیل» شخصیتی باشد که به سختی میتوان با او صمیمی شد اما دریایی از معرفت است.