بهنام فداکار
بهنام فداکار
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

آنگاه‌


آنگاه که غمگین شدی به ابر‌ها بگو؛برایت می‌بارند.
آنگاه که غمگین شدی به ابر‌ها بگو؛برایت می‌بارند.

آنگاه که غمگین شدی به ابرها بگو؛
برایت می‌بارند.
آنگاه که بی‌رمق از، بیهوده دویدن‌های پیاپی، با امیدی که تمام نمی‌شود ایستادی، به جاده‌ها بگو؛
برایت سفر می‌کنند.
آنگاه که از نگاهی سقوط کردی به کوه‌ها بگو؛
برایت صعود می‌کنند.
آنگاه که دلت شکست به آسمان بگو؛
برایت شعر می‌سراید.
آنگاه که سردت شد به آفتاب بگو؛
برایت طلوع می‌کند.
آنگاه که سراسیمه از خیال نبودنش، مستأصل ماندی به شب بگو؛
برایت قصه می‌گوید‌.
آنگاه که نسیم خنک شبانگاهی از نبرد تن به تن با شاخ و برگ نارنج‌ها، پیروز به اتاقت رسید به ماه بگو؛
برایت نوید می‌آورد.
آنگاه که قطره اشکی گونه‌ات را سوزاند به باد بگو؛
برایت طوفان به‌پا می‌کند.
و آنگاه که دلتنگ شدی به من بگو؛
برایت می‌میرم.
من همان ابرو مه و بادو شب و اختر و طوفانِ زمانم
تو بخوانم که همان لحظه فلک را به دو دستم بنشانم.

_دوست دارم بنویسم، گاهاً افکارمو، گاهاً اشعارمو

ولی بیشتر از همه چیز دوست دارم فریاد بزنم و بگم فرصت باقی‌مونده از زندگیت رو اونجوری زندگی کن که وقتی پیر شدی نگی حیف شد! نگی الکی از دستش دادم.

پیشنهاد، نظرات، انتقادات و حرف‌هاتونو بااون قسمت عمیق قلبم میخونم و انرژی‌هاتونو دریافت میکنم.

منتظرم?

By Behnamfadakar ?



هذیانات سرگردان یک بهنامرمانتیکداستانشعرتنهایی
خیال نام مکانیست که زمان به اسارت در می‌آید. ☆روزی نگاهت را مینوشم☆.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید