کلید را میاندازم توی قفل، در را به سمت خودم میکشم و کلید را میچرخانم. لولای در نالهای میکند، چند تا برگهی قبض و اخطار و تبلیغ میافتند پایین. مینشینم که برشان دارم. سرم را که بالا میآورم، حیاطِ خانه خودش را بهم نشان میدهد. حیاطی که آن موقع فکر میکردم بزرگترین حیاط دنیاست. همان گوشه، کنارِ درِ زیرزمین بود که برایم تولد گرفتند. بدون اختیار لبخند میزنم. یادِ تنها عکسی میافتم که از تولدم باقی مانده بود.
زمان جنگ بود. دایی حسین کل شهر را گشته بود تا بتواند کیک گیر بیاورد، اما هیچ جا باز نبود. یک موتور یاماها ۱۰۰ داشت؛ از همانها که راه که میرفتند، خط دود آبی پشت اگزوزش را میتوانستی دویست متر عقبتر ببینی. آخر سر، یک مغازه میروه فروشی را باز دیده بود. این شد که الان توی همان یک عکس، کیک تولد من یک هندوانه بود که رویش سه تا ۵ تا سوراخ زده بودند و شمعها را فرو کرده بودند تویِ هندوانه.
باغچهی کوچکی که بابا آن همه دوستش داشت، حالا خشکِ خشک شده بود؛ با همان یاسی که چند تا شاخهاش را با کاموای مامان وصل کرده بود به میخِ روی دیوار. میروم و مینشینم روی سکوی توی حیاط. دوست نداشتم بروم تو. دوست داشتم همینجا بمانم و خاطراتم را مزه مزه کنم.
پاکت سیگارم را از توی جیبم در میآورم و یکی روشن میکنم. توی همین زیرزمین بود که کلی با شهناز و پیمان، بازی کرده بودیم. بابا همهی آچارهایش را توی یک سطلِ حلبی روغن قو، روی تاقچهی زیرزمین نگه میداشت؛ و چقدر این وسایل برایم عجیب بود.
سیگار را خاموش میکنم و میگذارمش روی سکو؛ میخواستم یادم بماند که برش دارم. از پلههای زیرزمین پایین میروم. کلید قفل را همیشه میگذاشتند زیر گلدان. گلدان خشک شده را برمیدارم، همانجا بود. میاندازمش به قفل زرد بزرگی که به در زیرزمین زده بودند. چند لحظه بعد، خنکیِ زیرزمین را حس میکنم.
تاقچه را نگاه میکنم. هنوز هم آچارهای بابا همانجاست. البته خاک رویشان را گرفته بود. جرئتش را ندارم که کمدِ لباسهایمان را باز کنم. چون خانه جایِ زیادی نداشت، اینجا گذاشته بودیمش. من و پیمان و بابا یک کمد داشتیم، شهناز و مامان هم یکی. از همان کمد چوبیهای قهوهایهایی که قفلشان با یک کلید بلند باز میشد. من و پیمان کشف کرده بودیم که کلیدمان، کمد مامان و شهناز را هم باز میکند.
یک روز پیمان درِ کمدِ شهناز را باز کرد و یکی از لباسها را برداشت و پوشید. بعد با هم خواندیم و پیمان هم رقصید. توی همان حال و هوا بودیم و اصلاً نفهمیدیم بابا صدایمان را شنیده. وقتی متوجه اوضاع شدیم که دیگر کار از کار گذشته بود و بابا وسطِ درِ زیرزمین، داشت بهمان نگاه میکرد.
تنها شانسی که آوردیم این بود که آژیر قرمز را زدند و همه آمدند تویِ زیرزمین. کل زمان وضعیت قرمز، پیمان با همان لباس شهناز نشسته بود یک گوشه، شهناز گریه میکرد که چرا پیمان لباسش را پوشیده و بابا هم به پیمان چشم غُره میرفت و گاهی هم برایش خط و نشان میکشید.
تلفنم زنگ خورد. پیمان بود. میدانست دارم میآیم. تلفن را برداشتم. بهش گفتم که آمدهام خانهی بابا. گفت که دارد میآید پیشم. دوباره برگشتم توی حیاط. نشستم روی سکو و منتظرِ پیمان شدم. برگههای توی دستم را نگاه کردم. چند تا قبض بود و اخطار قطع آب و چند تایی هم تبلیغ آموزشگاه زبان.
چند دقیقه توی حالِ خودم بودم. پیمان آمد. پانزده سالی بود که ندیده بودمش. به قول مامان، معلوم بود آب زیر پوستش رفته! سفت همدیگر را بغل کردیم. وقتی داشتم میرفتم، آمده بود فرودگاه. بعد از چند سال که بابا گفته بود نمیخواهد ببیندش و رفته بود برای خودش. اما حالا با قامتی خمیده و تنی تکیده، آمده بود کنارش ایستاده بود. هر چند میدانم خودش هم دوست نداشت، اما بخاطر من آمده بود.
حالا، پیمان توی بغلم بود؛ رها شده، سرحال. اگر چه آن سالها گردِ سفیدی را روی موهایش نشانده بود. دو نفری نشستیم روی سکوی توی حیاط. خاطراتمان را با هم مرور کردیم. رقصیدنِ پیمان را. کِش رفتنِ شیرینیهای عید را که مامان توی هفت سوراخ قایم کرده بود. رفتن روی پشتِ بام و تُف کردن توی کوچه را. غش غش با هم خندیدیم و بعضی وقتها هم وقتی نوبت خاطرهی مامان و بابا میشد، اشک توی چشمهایمان حلقه میزد.
قبضها را دادم به پیمان و گفتم:
- من حساب ایرانی ندارم هنوز. میشه اینا رو پرداخت کنی؟
- واسه چی؟
- می خوام اینجا بمونم. عیبی نداره؟
پیمان ساکت شد؛ و بعد گفت:
- عیبی که نداره. اما خب چرا یه جا بهتر نمیگیری؟
پیمان نمیدانست آمدهام که بمانم. نمیدانست که آنجا دیگر کاری نداشتم که بخواهم بخاطرش بمانم. در واقع آنجا هیچ خاطرهای نداشتم. چیزی نگفتم. میدانستم ممکن است گیر کنم تویِ هزار سؤالی که پیمان دارد و من دوست ندارم بهشان فکر کنم.