ویرگول
ورودثبت نام
علی بهنیا
علی بهنیا
علی بهنیا
علی بهنیا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

فرخانِ شیرین عقل

فرخان با همان چهره‌ی سرد و چروکیده، همان‌طور که با دستان زبر و سیاهش یک تکه چوبِ نیمه خشک را توی سطل آتش می‌انداخت، آتش را کمی جابجا کرد. جرقه‌های آتش توی هوای پر از رطوبت، بالا رفت.

- خان آقا پشت میدونه. خان آقا الان میادش.

کنارِ آتش ایستادم و دستم را رویِ حرارت آتش گرفتم تا کمی گرم‌تر شود. از دور صدایش را شنیدم اما توی آن ظلمات ساعت سه صبح، با آن همه دود و دمی که بارفروش‌ها از آتش زدن جعبه‌های شکسته به پا کرده بودند، نمی‌توانستم ببینمش. آهسته به فرخان گفتم:

- خان آقا اعصابش کیشمیشیه؟

فرخان کیشمیشی بودنِ اعصاب را خیلی خوب می‌فهمید. خان آقا یادش داده بود.

- کیشمیشیه!

داشتم تصمیم می‌گرفتم که بمانم یا بروم که خان آقا رسید داخلِ میدان‌گاهی. چشمش که به من افتاد، دور و بری‌هایش را فرستاد پیِ کارشان و مستقیم آمد زیر سایه‌بانِ زنگ‌ زده‌ای که حالا ازش به‌عنوان باران‌گیر استفاده می‌کردند. زیرپایی برزنتی را باز کرد و نشست رویش؛ بدون اینکه چیزی از من بپرسد. آهسته سلامی کردم و آهسته‌تر، پاسخی شنیدم.

فرخان بلند شد و گفت: «ریکا و خان آقا چایی می‌خوان» و رفت. می‌دانستم دیگر نمی‌آید تا بحث من و خان آقا، اعصابش را به هم نریزد.

خان آقا یکی دو تا از تخته میوه‌های شکسته را توی سطل آتش انداخت. آتش گُر گرفت. بدون اینکه نگاهم کند، پرسید: «بازم کم آوردی؟»

خان آقا یک مثالِ عینی از افرادی بود که روی پای خودشان ایستاده‌اند و حالا هم انتظار داشت که همه‌ی بچه‌هایش همان‌طور باشند. از فرخانِ شیرین عقل گرفته تا آئیل که پسر دومش بود و ده ساله بود که به قولِ زن آقا، درد بی‌علاج گرفت و مُرد... و من. منی که هیچ وقت نتوانستم قانعش کنم که من به میوه فروشی در میدان تره‌بار علاقه‌ای ندارم.

هیچ وقت برای خان آقا جا نیفتاد که یک مرد هم می‌تواند هنرمند باشد، نقاشی بکشد و تلاش کند تا از آن پول دربیاورد. سرِ همین مسئله بود که هر وقت به سختی می‌افتادم – که البته کم هم اتفاق نمی‌افتاد – خان آقا شروع می‌کرد به نصیحت کردن.

بارانِ ریزِ بهمن ماه رشت، خودش را به بادگیر رنگ و رو رفته‌ام می‌کوبید و از شکافِ بین آستین و مچِ لاغرم، خودش را به مغز استخوانم می‌رساند.

- صد بار گفتم بهت... گفتم بیا ور دستِ خودم واستا. هم پول درمیاری، هم اعتبار داری هم فردا پس فردا که من سرمو گذاشتم زمین، زیر بال و پرِ این فرخانِ شیرین عقل رو هم می‌گیری...

نوک پاهایم داشت از سرما بی‌حس می‌شد. نه می‌شد باز هم برایش فلسفه ببافم که من با نقاشی کشیدن است که خودم را پیدا می‌کنم و نه قسطِ خانه‌ای که برایم خریده بود و قرار بود قسط‌هایش را بدهم و تا همین حالا هم دو سه تایِ آن عقب افتاده بود، با کسی شوخی داشت. تا حالا هم اگر سراغم نیامده بودند، مطمئن بودم که به‌خاطر خان آقا بود.

همان نور زرد چراغ شصت وات داخل چایخانه‌ی میدان هم کافی بود تا فرخان را ببینم که داشت به ما نگاه می‌کرد و می‌ترسید که اعصاب خان آقا کیشمیشی شود. خان آقا همان‌طور که پشتش به چایخانه بود، کلاهِ پوستی‌اش را کمی عقب‌تر داد، سیگاری را از توی جعبه سیگارش درآورد و با آتشِ یکی از تخته‌ها گیراند. نگاهم کرد و گفت:

- الانم میگم. این میدون بعدِ من صاحاب درست درمونی نداره. میفته دستِ این گراز و شغالایی که همین حالام دارن واسش نقشه میکشن. بیا تا دیر نشده کارو یادت بدم...

همان‌طور که خان آقا حرف می‌زد، دود سیگار و بخار از لای سبیل‌های پرپشت و سفیدش که نوکشان زرد شده بود پخش می‌شد توی هوا و وصل می‌شد به بخارِ آبی که هوای رشت را شرجی کرده بود.

این را می‌دانستم که من آدمِ میدان نیستم. این را هم می‌دانستم که اگر دوباره لبم را باز کنم، باید همان حرف‌هایی را بزنم که حداقل ده بار دیگر گفته بودم. برگشتم. به آسمان نگاه کردم. دانه‌های کوچکِ باران بود و میدان‌گاهی و دود و بارفروش‌هایی که زیرِ سایه‌بان‌هایشان، سیگار بر لب منتظر بودند تا باران بند بیاید و بساطشان را علم کنند.

- دفترچه قسطت کجاست؟

خان آقا بود. برگشتم. داشت نگاهم می‌کرد؛ این بار اما مهربان‌تر. دستم را توی جیب داخل بادگیرم کردم و دفترچه را گرفتم. خان آقا پُک عمیقی به سیگارش زد، دودش را ول کرد توی هوا و دستش را دراز کرد تا دفترچه را بگیرد. دفترچه را که دادم دستش، انداختش توی سطلِ آتش.

- همه قسطات رو من دادم. سرِ ماه. فردا هم یه وقت بذار یه نقاشی ازم بکش.

و ته سیگارش را هم انداخت کنار دفترچه‌ی قسط‌هایم.

...

دستمال خشکِ تنظیف را می‌کشم روی شیشه‌ی قاب پرتره‌ی خان آقا. حالا دیگر خان آقا نیست. خیلی وقت است که از پیشمان رفته. جواز میدان را فروختیم به همان شغال و گرازهایی که خان آقا دلِ خوشی ازشان نداشت. فرخان را هم آوردم پیشِ خودم. همچنان نقاشی می‌کشم و همچنان هم درآمد خوبی ندارم؛ اما تا همیشه یادم هست که وقتی حواسم به قسط‌های خانه نبود، کسی را داشتم که پشتم بود و نگذاشت خانه‌ام را بگیرند.

داستانداستان کوتاهپرداخت_مستقیم_پیمان
۱۵
۱
علی بهنیا
علی بهنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید