بهزاد امینی
بهزاد امینی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

ماهیِ آگاه در آکواریومِ واقعیت – درباره شناخت، علم، و رهایی



ما از سقراط تا امروز، هنوز نفهمیده‌ایم که داریم تصویر میز را تجربه می‌کنیم، نه خودِ میز را.

شناخت ما از جهان، همیشه درون ذهن‌مان رخ می‌دهد—نه در خودِ واقعیت.

این حرف تازه‌ای نیست، اما عجیب است که هنوز برای بسیاری از ما ناشناخته باقی مانده.

کانت این را در قالبی دقیق‌تر گفت:

ذهن ما قالب‌هایی مثل زمان و مکان دارد، و بدون این‌ها هیچ چیز برایمان قابل تجربه نیست.

ما به‌جای آن‌که "واقعیت را ببینیم"، داریم آن‌چه ذهن‌مان اجازه می‌دهد را می‌سازیم.

جهان، بیشتر شبیه بازتابی‌ست در آینه‌ی ذهن، نه یک چیز مستقل و خالص.

با وجود تمام پیشرفت‌های علم، ما هنوز در همان آکواریوم هستیم—فقط حالا دماسنج داریم، میکروسکوپ داریم، هوش مصنوعی داریم...

ولی هنوز از بیرون آکواریوم خبری نداریم.

در این میان، آن‌چه روزگاری برای پاسخ به «معنای زندگی» به آن پناه می‌بردیم—چه سنت‌های دینی، چه آموزه‌های عرفانی—امروز کمتر در مرکز گفت‌وگوی بشر قرار دارند.

نه به‌خاطر نادرستی ذاتی‌شان، بلکه شاید به این دلیل که زبان‌شان با دنیای امروز کمتر هم‌خوان است.

در عین حال، علم نیز با همه دقت و دستاوردهایش، پاسخی به پرسش‌های بنیادین نمی‌دهد.

و انسان امروز، در میانه این دو، گاه با حس گم‌گشتگی و بی‌پناهی روبه‌رو می‌شود.

شاید نیاز داریم شناخت را بازتعریف کنیم.

نه به‌عنوان «حقیقت‌یابی»، بلکه به‌عنوان حضور در تجربه.

شاید زمان آن رسیده که به جای دوگانه‌ی علم/ایمان، ضلع سومی را بسازیم:

زبانی که از سکوت، بدن، شهود و عقل به‌طور هم‌زمان استفاده کند.

شناختی که در زیستن جاری شود، نه در اثبات.

و شاید، فقط شاید، ماهی آکواریوم بتواند لحظه‌ای را تجربه کند که آب را نمی‌فهمد، ولی از خودش می‌پرسد:

آیا چیزی بیرون هست؟

تا این‌جای مسیر، همه‌چیز ذهنی و مفهومی بود.

اما اگر قرار باشد از آکواریوم فراتر برویم، باید لحظه‌ای دست از فکر کردن بکشیم و «بودن» را تجربه کنیم.

بی‌پیرایه. بی‌تحلیل. خام و بی‌واسطه.

تمرین ساده‌ای هست که می‌توانی همین حالا امتحانش کنی.

تمرین: دیدن بدون نامیدن

بازگشت به تجربه‌ی خام، پیش از قضاوت ذهن

زمان: ۵ تا ۱۰ دقیقه

مکان: هرجایی که کمی سکوت و فضای خلوت داشته باشد

۱.

جایی بنشین. ساکت. بدون هدف خاص.

تنها کاری که قراره انجام بدی، تماشا کردن است—اما نه به شیوه‌ی همیشگی.

۲.

نگاهت را به یک شیء ساده بدوز—مثلاً یک لیوان، یک برگ، یا یک سنگ.

حالا تلاش کن هیچ نام، معنا یا خاطره‌ای به آن نچسبانی.

فقط "بودنِ" آن چیز را ببین.

۳.

ذهن شروع می‌کند به نام‌گذاری: "این یک لیوان است، از شیشه‌ست، من این را پارسال خریدم..."

اما تو هر بار، به‌آرامی بگو:

"نه، فقط دیدن."

۴.

در این نگاهِ خالی‌شده از مفاهیم، چیزی رخ می‌دهد:

انگار چیزها دوباره "ناب" می‌شوند—نه برای مصرف، نه برای تفسیر—بلکه فقط برای بودن.

۵.

اگر خواستی، در پایان تمرین بنویس:

"من چه دیدم، وقتی تلاش کردم چیزی نبینم؟"


شناخت، شاید از همین‌جا دوباره آغاز شود.

نه از فهم اشیا، بلکه از تجربه‌ی حضورِ بی‌نامِ آن‌ها.

و شاید سهراب سپهری درست می‌گفت:

"نام را از یاد بردم...

گفتم این خانه‌ی پر نقره‌ی خوب،

خانه‌ی ماهی‌هاست."


معنای زندگیعلمشناختفلسفهسهراب سپهری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید