خوابم نمیبرد
نه بخاطر تشويش شب
و نه بخاطر دردى كه مانده بود
از خودم، زندگى، او
در فكر يك تنش بودم
نه بخاطر قلبى كه تكان خورده بود
و نه ذهنى كه گم كرده بود
خود را،
آگاهى را،
من را،
او را
دلم تنگ بود
نه بخاطر دورى از خانه
و نه براى همان كسى كه قلبم تكان خورده بود،
براى خودم، اراده ام، افكارم
خوابم نميبرد
جنگ داشتم
نه بخاطر احوال خود
و نه بخاطر افكار پريشان خويش،
براى خودم،فردا، نگاهم، نگاه ها
منتظر مانده بودم
براى ظهور تغيير،
زندگى،
خودم،
او
ديگران را از هر لحاظ برتر ديدم
نه از روى حسرت،
و نه براى تحسين
بلكه خودم مانده بودم
براى تغيير
تغيير همه چى
فكرم
كه مانده بود
و قلبم
كه رفته بود
اين من بودم بعد از مدتى آوارگى
از پس يك تصميم
فردى حقير
به گِل نشسته
با يك فكر مريض
ذهنى كه تفسيرى از ناهنجارى هاي جوانى نداشت
و قلبي مانده در باتلاق عشق
اين من بودم كه نمیخوابيد
چون از خواب نفرت داشت
خوابي كه بيدارى نداشت
در شبى كه صبحى نداشت
اين من بودم كه تنها مانده بود
نه بخاطر ترس خود
و نه براى حذف ديگران
براى زنده بودن،
زنده ماندن،
زنده كردن
خودم
او
و ديگران
ديگر بر نخواهم گشت به بيدارى
چون نخوابيدن
از شهر ذهنم، شباهنگام
آگاهي غارت ميكرد
فراخواهد رسيد
روزى كه از پس آگاهى
بها خواهم گرفت
و ديگر خواب نخواهم بود
هيچوقت
" و دريغا
چه عطشناک و پریشان
پیر میشوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا، چه بی برگ و بال لال میشوم"
محمدرضا عبدالملکیان
شعر ارسالی از ن.ش.مبهم