عباس مهندس بود. البته تا قبل از آنکه برای استخدام پی آگهیها دویده باشد.
و قبل از آنکه فرمهای استخدامی را ذوق زده پر کرده باشد.
عباس مهندس بود. حتی وقتی که با نگهبانی دم در ساختمان ِ شهرداری دست به یقه شده و نگهبان چند بار گفته بود که لطفا اینجا نایستید.
اما عباس مهندس بود، و همین باعث شد که همانجا منتظر نتیجه استخدامش بماند.
آنقدر بایستد که یه جفت کبوتر روی شانهاش لانه کنند و تخم بگذارند. و حتی جالب تر از آن، تخمها جوجه شوند.
عباس مهندس بود، اما امروز پشت بام خانهاش صدها جُفت کبوتر ِ لاهوری و یخی و یعقوبی و کاکُلی دارد و همه اهل محل صدایش میزنند: عباس کفترباز!
بهزاد چوگل