بی‌گانه
بی‌گانه
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

اشکِ زیبا

از گوشه‌‌ی چشمش قطره قطره اشک جاری بود و صورتش را با رنگِ ریملِ سیاهی که زده بود خیس می‌کرد. قطره‌های درشت اشک آرام از روی صورتش می‌خزید و بر روی زمین می‌افتاد. دردی در دلش بود که نفس کشیدن را سخت می‌کرد و خودش نمی‌دانست که چرا این اشک‌ها، انقدر درد دارند در حالیکه نباید داشته باشند. چرا این اشک‌ها انقدر واقعی هستند؟ سعی کرد به سمتی فرار کند که کسی نباشد، یک جایی که بتواند یک دلِ سیر گریه کند. اما ...


از صبحِ زود که بیدار شدم تا الان که تقریبا نیمی از ظهر گذشته، هنوز فرصت نشده است که بتوانم چند دقیقه استراحت کنم، چای بنوشم یا کمی چشمانم را روی هم بگذارم. یک فنجان چی می‌ریزم و روی صندلی می‌نشینم. امروز از آن روزهایِ پرکار و سگی است که هرچقدر بیشتر تلاش می‌کنم، احساس می‌کنم بیشتر از کارهایم عقب می‌افتم. طوری شده که هر کاری را که انجام می‌دهم، گویی مثل ماری چند سر که با زدن هر سرش چند سر جدید پیدا می‌کند، چند کار جدید در پی‌اش متولد می‌شود و حمله می‌کنند به جانم! در دل این شلوغ بازار، در فکر شب‌هایی هستم که این روزها داشتم. شب که می‌شود، چشم‌هایم را که روی هم می‌گذارم، سکوت و تاریکی خانه آرام آرام در جان و دلم نفود می‌کند و چنگ می‌اندازد و گلویم را می‌گیرد و می‌فشارد و احساس خفگی مجبورم می‌کند چشمانم را باز کنم. حس آدم غریبی را دارم که در گوشه‌ای از خیابان‌های شهری بزرگ و خاکستری، در شبی تاریک و سرد، کنار یک جعبه پر از دل‌تنگی‌ها و دردهایش نشسته، چشمانش منتظر دیدن یک آشناست و آتشی که درست کرده تقریبا خاموش شده است.

تلفنم زنگ می‌خورد و رشته افکارم از هم دریده می‌شود. آقایی در آن طرف خط خبر می‌دهد که میز و صندلی‌هایی که سفارش داده‌ام زودتر از تاریخی که قرار بوده آماده شده و اگر موافق باشم امروز می‌فرستند. من هم که دنبال راهی برای فرار از امروز بودم به سرعت اعلام موافقت کردم و الان چند نفر سوار بر یک وانت احتمالا سفید، دارند از یک جایی که نمی‌دانم کجاست وسایلم را برایم می‌آورند. شاید یک ساعت دیگر برسند، باید زودتر کارهایم را جمع کنم و به خانه بروم. دلم می‌خواهد وقتی هنوز «او» نیامده، زودتر به خانه برسم، وسایل را باز کنم و وقتی آمد با یک سلام در کنار میز و صندلی‌های جدیدمان، برایش چای بریزم و به حرف‌هایش از روز سگی‌ای که داشته گوش کنم و شاید هم کمی از روز سگی‌ِ خودم غر بزنم و شاید با کمی نگاه و کلماتی کوتاه به او بفهمانم که چقدر وجودش را دوست دارم. این روزها برایش سخت است، دوست دارم خوشحالش کنم، حتی با یک فنجان چای و چند کلمه کوتاه و شاید کمی نگاه...

فنجان چای را در دستم می‌گیرم. چای دوباره سرد شده است...


دستانم کمی روغنی و سیاه شده، لباسم خاکی و شاید موهایم پریشان شده باشد. به سختی میز و صندلی‌ها را بالا آوردیم. کارگر در مسیرش پیدا نکرده بود و مجبور شدم خودم کمک کنم، چون می‌خواستم حداقل یک ساعت دیگر صبر نکنم. یک ساعت دیگر او از راه رسیده بود و دیگر نمیشد یکدفعه‌ای خوشحالش کرد. درِ خانه را که باز کردم از چیزی که دیدم، دستانم لرزید و خشکم زد. آقای راننده که داشت نفس نفس می‌زد هم کنار من ایستاده بود و داشت به من نگاهی می‌انداخت و سپس به صحنه‌ای که جلوی رویمان بود نگاه می‌کرد. بدون اینکه چیزی بگوییم، وارد خانه شدیم و میز و صندلی‌ها را گوشه‌ای گذاشتیم. راننده آرام کفش‌هایش را دوباره پوشید و بدون اینکه چیزی بگوید در را بست و رفت. کف خانه پر شده بود از گلبرگ‌های گل سرخ و تا چشم کار می‌کرد شمع‌‌هایی زیبا روی زمین بود. چند بادکنک گوشه و کنار خانه، مقدار زیادی خوراکی روی میزها، چند کادو روی هم چیده شده و همه چیز آماده شده بود. کسی در خانه نبود. وسط جشن تولدم که شاید قرار بود سورپرایزم باشد ایستاده بودم با دستانی سیاه و روغنی، لباسی خاکی و دهانی باز. خانه آنقدر زیبا بود که اگر بگویم چند ساعت فقط تزیینش زمان برده بود اشتباه نکرده‌ام.

«تو چرا خونه‌ای؟» در را که باز کرد و من را دید، ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شد. این آن چیزی نبود که دوست داشت ببیند. همه‌ی این کارها را کرده بود که شاید نگاه حیرت زده من را ببیند، شاید با نگاهی ساده و کلماتی کوتاه به من بفهماند که دوستم دارد. حالا من با قیافه‌ای پریشان و خاکمال شده،‌ جلوی دختری بودم که داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و به سمت جایی خلوت می‌رفت که کمی گریه کند. همه چیز فرسنگ‌ها از آن تصویری که از تولدم در ذهنش ساخته بود فاصله داشت، اما بی‌نهایت زیباتر و کامل‌تر شده بود.

آن روز، ما با اشک‌هایی از سرِ محبت، نگاه‌هایی از سرِ تعجب، کلماتی از ته دل که هیچ وقت گفته نشد، لباس‌هایی خاکی، دستانی سیاه و ته‌مانده‌های یک روزِ سگی، در تلاشی ناکام برای فهماندن محبتی عمیق که در دل داریم، به صورت کاملا موفق شکست خورده بودیم.


اشکِ زیبا
اشکِ زیبا
https://soundcloud.com/gooshe/je-crois-entendre-encore


داستانداستان کوتاهدل نوشته
برای زندگی، با عشق و نفرت - نوشته‌هایی از صادق جبلی (کلیه حقوق محفوظ است)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید