نگاهم که میکند، چشمانش غمگین است. صدایش کم حال است. «کیفیت نگاهش»، مثل همیشه نیست. «چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ امروز اتفاقی برات افتاده؟» این را گفتم و سکوت کردم و در انتظار پاسخی بودم که میدانستم نخواهد داد. دلم میخواست بداند که من نمیدانم چرا حالش خوب نیست. دلم میخواست بداند که من هم دوست دارم در حالش، در غمش شریک باشم. که مثلا بگوید امروز هوا ابری بوده و پرندههایی که رویِ سیمِ برقِ جلویِ پنجرهی شرکت نشسته بودند از ته دل آواز نمیخواندند و سپس کنار هم «آه» بکشیم و در مورد نامهربانیهای زندگی در خیابانهای آسفالت و سنگیِ این شهر، جملههایی قلنبه بپرانیم و همدیگر را در آغوش بکشیم که خدا را شکر در این بلبشو، «همدیگر را داریم».
با گفتن «عزیزم، نمیخوای بگی چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزی گفتن که ناراحت شده باشی؟»، مثل دیوانهای که انتظار دارد تکرار یک کار بیهوده، نتیجهای متفاوت داشته باشد، نگاهش میکردم. اینکه به یک نفر در تار و پودِ روح و احساس گره خورده باشی و زمانیکه دلش گرفته باشد، قلبت بیقرار شود، بیتابی کنی و بیخوابی بکشی، یعنی تمام زندگیت را به یک نفر دادهای و تمام زندگی او شدهای. همینقدر نزدیک، همینقدر دردناک، همینقدر ناگذیر.
سخت است وقتی تمام زندگی یک نفر باشی. وقتی نگاهت، تمامِ چشمداشت یک نفر باشد. سختتر وقتی که رفتارت، نگاهت، صدایت، کلماتت و حتی بودنت را لحظه لحظه با قلبش حس کند. سخت است، وقتی معشوق باشی. میگویند که ما مسئول رفتار و گفتار خودمان هستیم، نه مسئول احساس و برداشت طرف مقابلمان. حال که من در اعماق وجودم، آنجا که قلب و جانم به هم گره میخورند، دستانش را میبینم که من را در آغوش گرفته و نوازش میکند، چطور میتوانم بین گفتارم و احساسش، «این همه» فاصله ببینم؟ میشود معشوق باشی، عاشق باشی و دردش را حس نکنی؟
«از دست خودت ناراحتم. خیلی ناراحتم از اینکه چیزهایی را گفتی که من در مورد خودم حس خوبی نداشته باشم» این را گفت و دیگر نگاهم نکرد. از حرفهایی که چند روز پیش، خیلی ساده به او گفته بودم و هر دو از آن گذشته بودیم، ناراحت بود. حرفهایی که برای من ساده بودند و برای او ناراحت کننده و دردآور. آخ قلبم! کلماتی که هر کدام در یک جمله میتوانند بیاثر باشند، در کلام معشوق تبدیل به چاقویی شده بودند که دلش را خراش داده بود و حالا این درد تا اعماق قلبم داشت زبانه میکشید.
تو به مــن گذار وحشی که غم تو مـن بگویم که تـو در حجاب عشقی ز تو گفت و گو نیاید
(وحشی بافقی)
سخت است وقتی تمام زندگی یک نفر باشی. کلمات، جملهها، صداها، نگاهها و پروازها، همیشه کافی نیستند. درد است وقتی که مرهم، خودش زخمت باشد. دردی که دست نوشتههایت را آشفته میکند و نگاهت را بیخواب. کاش فردا زودتر بیاید.