
دوست دارم چیزی بنویسم اما نمیدانم راجع به چه چیز باید بنویسم. مدتی است که افسردگی من را به کرختی کشانده. دوست دارم آنقدر خود را خسته کنم که توانی برای بیدار ماندن یا فکر کردن نداشته باشم اما گویی اعضای بدنم با من همکاری نمیکنند. یک جدال سخت و دائمی بین مغز و بدنم برقرار است...
دوست دارم از این تن انتقام بگیرم و او را به نابودی بکشانم! هر قدر که خود را به کارهای طولانی و سخت وا میدارم انگار باز هم کم است باید بیشتر به او صدمه بزنم، باید او را از بین ببرم...
تا چند وقت پیش دیدن موهای سفید روی سرم مرا ناراحت میکرد اما مدتی است که نه تنها ناراحت نمیشوم بلکه دوست دارم آنها را طوری شانه بزنم که بیشتر دیده شوند، انگار که از زوال تدریجی این تن لذت میبرم. میخواهم نابودی آن را ببینم!
مرد رشته افکارم را پاره کرد..
او بی نهایت برایم عزیز است. تنها دلیل ادامه...آخرین پناه... گاه با خودم فکر میکنم که به جز او چه دلیل دیگری برای زندگی میتوان یافت؟ هرگز به جوابی نمیرسم!
چند روز پیش عمیقاً آرزو کردم که او مرا دوست نداشته باشد اینگونه راحت تر میتوانم این زندگی لعنتی را پایان ببخشم...
فکر اینکه نبود من او را نارحت یا آزرده کند برایم عذاب آور است. او تنها نخ اتصال من به این زندگی است!
کاش هرگز او را ندیده بودم. کاش هرگز عاشق هم نمیشدیم که بی شک دلیلی برای ادامه وجود نداشت.
چگونه میشود راه نجاتی یافت؟..
بیست و هشتم اسفند 1403