ویرگول
ورودثبت نام
سید حسن موسوی
سید حسن موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان

داستان فرزند خوانده
داستان فرزند خوانده

به نام خدا: نام داستان:فرزند خوانده قسمت اول:فرزند خوانده

درروزگار های نه چندان دور خانواده ای زندگی میکردنند،که خیلی دوست داشتند صاحب یک فرزند دختر شوند،ولی قسمت انها نشد وصاحب دوتا فرزند پسر شدند.

همینطور که روزها میگذشت فرزندان انهاهم بزرگتر وبزرگترمیشدند و خواسته وارزوی پدر ومادرشان هم بزرگترمیشد.تااینکه دریکی از روزها تصمیم گرفتند به بازار بروند،خریدهایشان را انجام دادن وبرگشتند،درراه برگشت متوجهی صدای گریه ی کودکی شدند،انها که تعجب کرده بودند این صدای گریه از کجا می اید تصمیم گرفتند به طرف صدای گریه بروند.

همینطوربه جلوحرکت کردند،تااینکه به یک کوچه رسدندکه دیدند سگها دور یک سکو تجمع کردند ودارند پارس میکنند،به جلو رفتند وسگها را راندند. سپس دیدند یک بچه داخل قنداق روی سکوگذاشته است ودارد گریه میکند،زینب سریع بچه رابرداشت و نوازشش کرد و دربغل خودش گرفت تا او را ارام کند.وقتی زینب اورا در بغل خود گرفت دخترک شروع به خندیدن کرد و ناگهان دلشوره وخوشحالی عجیبی زینب را دربرگرفت

داستانرمانادامه دارزیبا
اینجا قراره هر روز یک قسمت از داستان یا چند خط برای شما بنویسم . اگر کنجکاوی دنبال کن که از ادامه اش باخبر بشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید