این روزها احساس می کنم من را ترک کرده ام، نیستم، چیزی از دنیای بیرون نمی شنوم و نمی فهمم. انگار که منِ هوشیار جسمم را ترک کرده و فقط یک موجود زنده بی احساس ، بی هدف ، کند ذهن و بی استعداد دارد مرا بی هوا میبرد به هرجا که نمی داند! دارد به جای من زندگی میکند. البته زندگی که نه! چیزی از زندگی متوجه نمی شود فقط هست اما حضور ندارد!
منِ هوشیار که حالا معلق میان زمین و آسمان گویی که زنجیر شده باشد ، به بُعد بی کیفیت خود نگاه می کند و عذاب می کشد. با خودش می گوید : باز این پیدایش شد، باز آمده که تا میتواند ریخت و پاش کند، که هرچه در زندگی به دست آورده ام را از بین ببرد ، که آن که دوست دارم را آزار دهد ، که سلامتی ام را از من بگیرد و اعتماد به نفسم را زیر پاهایش له کند. و بَعد که دیگر چیزی جز یک لاشه از من باقی نماند، خوشحال از رسیدن به هدف شومَش بدون ذره ای شرمندگی، دست هایش را در جیب هودی اش فرو کند، شانه هایش را جمع کند، کلاهش را روی سرش بکشد و مرا تنها بگذارد با ویرانه ای که پشت سرش به جا گذاشته است.
و لابد می رود که جایی پنهان شود و درست زمانی که در حساس ترین و گاها پر استرس ترین موقعیت زندگی ام قرار دارم ظاهر شود...
حالا نوبت منِ هوشیار است تا این ویرانه را سر و سامان دهد. زنجیر هایش شل می شود و از ارتفاع بلندی که قرار دارد سقوط می کند روی جسمِ سختِ من. زخمی شده، تنهاست، نای بلند شدن ندارد. تصمیم میگیرد کمک بخواهد اما با خرابکاری ها و بی مهری های منِ بی عقل دیگر کسی نیست که زیر بغلش را بگیرد و دستش را بیندازد روی شانه اش و زخمش را التیام ببخشد.
بالاخره هر طور شده روی پاهایش می ایستد. تنهاست و شکسته، اما هوشیار و امیدوار. از نو شروع می کند، هر سختی را به جان می خرد و آجر های ریخته را به طرزی باشکوه می چیند روی هم و میسازد دنیایش را... عالی ست! همه چیز آماده است برای منِ بی احساس... سر و کله اش پیدا می شود و ... و این چرخه مدام تکرار می شود...