گاهی اوقات آدم دلش میگیره و دقیقا میدونه چرا دلش گرفته اما نمیخواد باورش کنه. حتی به خودشم دروغ میگه چه برسه به اینکه کسی ازش بپرسه.
مثل الان من. نمیخوام باور کنم که بخاطر موضوع ساده و مسخرهای که تو سرمه دو سه روزه که گرفته و بی حوصلم. البته فقط مختص به همین دو سه روز نیست همیشه هست اما الان رفته رو مخم. اما درکل موضوع بی اهمیتیه حتی انقدر بی اهمیت که دلم نمیخواد راجع بهش بنویسم... باید احساساتمو مدیریت کنم. نباید بذارم هر موضوع بی اهمیتی بتونه منو اذیت کنه.
همه منو یه دختر قوی میدونن. کسی که خوب بلده بهترین تصمیماتو در شرایط سخت بگیره و خودشو از وضعیت سختش بیرون بکشه... اما خودم مطمئن نیستم که واقعا اینا من هستم. همه فقط نتیجهی تصمیماتو میبینن اما نمیدونن که من چقدر بهم فشار میاد تا اون تصمیم به نتیجه میرسه. نه من قوی نیستم چون اگه بودم انقدر احساساتی نبودم انقدر زود باور نبودم...
باید با خودم منطقی باشم و سعی کنم با روزمرگی اجباری این روزها کنار بیام تا شرایط عوض شه.
میخوام برم برای خودم چای دم کنم و با شکلاتی که دوست دارم بخورم. باید یکم خودمو لوس کنم تا حرفای منطقیای که میخوام به خورد خودم بدم راحت تر هضم شه...