کودک در خیابان مانده و برای رسیدن به خانه؛ میرود و میرود ولی هر چه میرود به خانه نمیرسد.
خواهرش جلو در نشسته و چشمانش به راه دوخته شده و به سوی کودک که لباس صورتی عیدش را پوشیده نگاه میکند. دستش را مثل سایبانی به روی پیشانیش گذاشته ولی کودک را نمیبیند. کودک قدم هایش را تندتر میکند. دلش میخواهد بدود. ولی آسفالت خیابان هر قدم او را عقبتر میبرد. هر قدم کوچکی که برمی دارد او را از خواهرش، خانهاش بجای نزدیک شدن دورتر میکند.
نسخه صوتی این داستانک رو میتونین از اینجا بشنوید:
سمت راست او ماشینهاییست که پارک شدهاند. سمت چپ خانههایی با پنجرههای چوبی قرمز و گلدانهای سفالی زن همسایه که لب پنجره چیده شده است. در محله فضای عجیبی مثل حال و هوای آدمهای فراموشکار جاریست؛ انگار به یاد ندارد که به چه دردی میخورده و متعلق به چه کسانی بوده و منتظر چه چیزی بوده؛ کسی هم نبود که به یادش آورد.
تنها یک کودک هست که میداند چه میخواهد. کودکی که میدود تا گردن خواهرش را بغل کند و دست در دست خواهرش وارد خانهشان شود و در آغوش مادرش جای بگیرد و موهایش را ببوید و دیگر هیچ وقت از خانه بیرون نرود.
هر چه بی تاب تر میشد از خانه دورترشده و وقتی از خانه دورتر میشد گویی از زندگی هم دورتر میشد.
از دودکش خانهشان دود باریکی بیرون میآید و بوی غذای روی اجاق گاز در مشام کودک میپیچد. پاهایش عین یخ سرد و آسفالت خیابان برایش حکم باتلاقی را داشت که هر قدمی که بر میداشت بیشتر فرو میرفت.
کودک دلش فریادزدن میخواست، بگونه ای که با تمام قوا داد زده و هق هق گریه را سر بدهد. درست لحظهای که دهانش را باز میکند برای فریاد زدن صدایی شبیه صدای رعد و برق میشنود. و ابرها پایین میآیند و خانه و مادر و خواهرش را ابرهای سیاه در بر میگیرند. و هر لحظه ابرهای سیاه بیشتر و بیشتر میشوند. مثل پدرش آنها هم دیگر دیده نمیشوند.
کودک تک و تنها میماند و آن همه هیچ را ترک میکند.
کودک هر شب این کابوس تکراری را میبیند. گاهی در حالی که میلرزد و گاهی در حالیکه خیس عرق شده است از خواب بیدار میشود.
بعد تا خود صبح بدون اینکه لحظه ای چشم بر هم بگذارد مثل مردهای میخوابد. بهترین کار و تنها کاری که از دستش بر می آمد و می توانست انجام دهد تا وقتی که کسی بزور او را از تخت بیرون بکشد؛ مثل جسد خوابیدن بود.
موقع صبحانه خودش را مجبور به خوردن صبحانه میکند. لقمهای را میجود و میجود درست مثل وقتی که میرود و میرود ولی نمیتواند به خانه برسد، لقمه را هم نمیتواند قورت بدهد.
در پرورشگاه، بچه یتیمهای دیگر را به مدرسه میفرستند و او هم از این امر مثتثنی نیست. سرهایشان را به زیر افکنده و از نگاهشان ترس میبارد مثل پرندگانی که بالشان شکسته باشد. احساس میکنند در دنیا از طرف هیچ کسی پذیرفته نشدهاند و کسی آنها را نمیخواهد.
گاهی بی مهری مثل همین نم نم بارانی که از سقف کلاسشان میچکد و گاهی مثل ضربات مشت؛ مشت مشت فرود میآید.
آنها هم دیگر کسی را نمیخواهند و نمیپذیرند. کسی را باور ندارند. هیچ آرزویی در سر نمیپرورانند. ذهنشان جز اینکه چیزهایی را که دوست دارند به آنان برنمیگردد را نمیپذیرد و چیز دیگری جز این را نمیخواهند بفهمند.
معلمشان مدام از آنها میخواهد که نقاشی بکشند تا شاید با دنیا آشتیشان دهد. تا تصویرهایی که درونشان را سیاه کرده بیرون بکشد.
کودک همیشه یک نقاشی را میکشد. کودکی در خیابان تک و تنها راه میرود و خانهٔ کودک در مقابلش است. خواهرش جلو در نشسته و چشمانش به راه دوخته شده است. کودک لباس صورتی عیدش را پوشیده، سمت راست او ماشینهایی است که پارک شدهاند. سمت چپ خانههایی با پنجرههای چوبی قرمز و گلدان های سفالی همسایه که لب پنجره چیده شده است. از دودکش خانهشان دود باریکی بیرون میآید و بوی غذای روی اجاق گاز در مشام کودک میپیچد.
یک روز معلم جدید از او میپرسد:
-چرا مدام یک تصویر رونقاشی میکنی؟؟
کودک در پاسخ میگوید:
-چون مدام یک کابوس رو میبینم.
-تو فکر میکنی چرا یک کابوس رو مدام میبینی؟؟
-چون خیلی وقته اینجام و به خونه برنگشتهام.
در این موقع اتفاق عجیبی می افتد. معلم کودک را در آغوش میگیرد و محکم به سینهاش فشار میدهد. بی هیچ کلمهای به آغوش میفشارد. کودک خواهرش را در آغوش میگیرد وقتی که در میان بازوان معلمش است. مادرش با مهربانی دست نوازشی به سرش می کشد و پدرش قلبش را مینوازد. معلم کودک را رها نمیکند. بلکه بیشتر و بیشتر بخود میفشاردش. هر دویشان هق هق میکنند. گونههای کودک از اشک گرمِ گرم میشود.
آسفالت خیابان دیگر کودک را به عقب نمیکشد و به جلو می راند. کودک در آغوش معلم به خانهشان نزدیک میشود؛ نزدیک نزدیک و در آخر به در خانه میرسد. از پلهها بالا رفته و واردخانه می شودغذا روی اجاق گازجلز و ولز گرم میشود و بوی آن تا مغز کودک نفوذ میکند. گو اینکه در خوابی عمیق فرو رفته باشد.
معلم گونههای کودک را میبوسد و قلب پژمرده و کوچک کودک مثل جوانهای شکفته میشود.
صبح روز بعد کودک با شوق به نزد معلم میآید. معلم اولین بار است که میبیند چشمان کودک میدرخشد. کودک نقاشی را که از هیجان چپه گرفته است به معلم نشان میدهد.
خیابان خلوت است فقط ماشینهایی که گوشهٔ خیابان پارک شدهاند دیده میشود. سمت چپ خانههای چوبی. پر از گلدانهای سفالی زن همسایه است و خانهشان درست در مقابل اوست. از دودکش خانه دودهای باریک سفید رنگی می زند بیرون. جلو در یک آدم بزرگسال ایستاده، موها و لباسهایش شبیه موها و لباسهای معلم اوست. کنارش کودکی ست که بر روی صورتش خندهای عمیق شکل گرفته است. در خانه چهارتاق باز است. کودک دست معلم را گرفته است. در حالیکه یک قدم جلو گذاشته و در را باز کرده و وارد خانه میشود.
کودک به خانه باز میگردد.
داستانکی که خوندین اثر تولگا گوموشآی و ترجمه پونه شاهی است که توسط کانون فرهنگی چوک منتشر شده که بنده با اندکی تغییر از آن استفاده کردم.
اگه از این داستانک خوشتون اومده، با لایک و کامنتتون خوشحالمون کنین (:
ضمنا میتونین داستانک قبلی ما، با نام خیمه رو در این پست بخونید و بشنوید.