بوی میگو خام تو خونه پیچیده بود..سعید از اتاق اومد بیرون و انگار که دنبال منبع بوی پیچیده تو خونه باشه نگاهش افتاد به من که روی صندلی نشسته بودم و با دقت داشتم میگو پاک میکردم.
هنوزم برای خودم سوال بود که چطور از میگو نمیترسم با اون سر بزرگ و شاخک ها و دست و پاهای خار دارش ..از من بعید بود این کارها..یاد حرف مادرم افتادم که میگفتم " نوه عمو (عموی مامانم) موقع ازدواج با شوهرش شرط کرده که هیچ وقت مرغ پاک نمیکنه چون خوشش نمیاد" و بعد زیر لب خندیدم ...هنوز سعید حرفش رو شروع نکرده بود که دید من دارم میخندم
اومد طرفم و بدون اینکه دلیل خنده ام رو بپرسه گفت" چرا خودت رو اذیت میکنی مگه نگفتم یه غذای ساده درست کن" ..این جمله همیشگی سعید بود
همیشه حتی وقت هایی که مهمونی نداشتم وقتی از میپرسیدم غذا پی درست کنم میگفت" یه غذای ساده..البته غذای ساده از نظر اون یه چیزی شبیه اولویه بود که از نظر من ساده نبود اتفاقا خیلی هم سخت بود.
سرعتم رو بردم بالاتر تا زودتر میگو ها تموم بشه و بعد در حالیکه تو ذهنم همچنان داشتم به حرف مامان فکر میکردم گفتم" این مهمونی پاگشاست حالا هر روز که قرار نیست معصومه رو مهمونی پاگشا کنیم که بعدشم شوهرش غریبه هست نمیشه که همه چیز رو ساده گرفت"
روز عروسی معصومه خیلی سرد بود حسابی برف اومده بود..بعد از پند سال که زمستونها خیلی سرد نبود اما اون سال خوب یادم مونده.
معصومه خواهر بزرگه سعید بود اما کمی بعد از ما ازدواج کرد .. برای خریدن لباس واسه عروسی معصومه چند تا پاساژ و فروشگاه رو با سعید رفتیم ..بالاخره تو جمهوری یه لباس دیدم و خریدم..مشکی بود و بلند با سنگ دوزی...چون لاغر بودم تقریبا هر لباسی رو میتونستم بپوشم..
دیگه تقریبا کار تمیز کردن میگوها تموم شده بود از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه..درد مختصری تو دلم پیچید..ناخودآگاه گفتم آخ.
سعید گفت چی شد دستتت رو بریدی؟
برای پاک کردن میگوها چاقو دستم بود شاید فکر کرد چاقو رفت تو دستم.
گفتم نه کمی دل درد دارم.
اومد تو آشچزخونه کنارم و گفت مگه نمیگم خودت رو خسته نکن اصلا مهمونی برای چی بود؟ بعدا میگفتیم معصومه و شوهرش دو تایی میمودن یه دورهمی ساده
اومدم جوابش رو بدم اما ترجیح دادم سکوت کنم ..
رفتم تو فکر بچگی هایی که با معصومه داشتیم
من و سعید فامیل بودیم و با معصومه حسابی هم صحبت بودم..البته معصومه همیشه انگار یه حصار دور خودش داشت و من نمیدونستم کی میتونم بهش نزدیک بشم و کی نمیتونم
اما همیشه سعی میکردم حرفی نزنم که بهش بر بخوره دختر بسیار حساسی بود و ترجیح میدادم کمتر بهش حرفی بزنم که بعدش مجبور بشم توجیح کنم و یا معذرت خواهی
سعید گفت" حالا ایم میگوها رو میخوای چیکار کنی؟
گفتم هیچی دیگه سرخ میکنم سوخاری
بعد رفت سر اجاق گاز و یکی کی در قابلمه ها رو برداشت
با لحن غر غر گفت آخه این همه غذا !!
جوابش رو ندادم و رفتم سراغ سرخ کردن میگوها
مهمونها که رفتن با لیوان چای اومدم نشستم تو حال و چاهام رو دراز کردم روی مبل
هنوز اون درد تو دلم میپیچید
پایی رو خوردم اما درد بیشتر شد..
به اصرار سعید رفتم درمانگاه ...دکتر بعد از معاینه گفت " به نظرم دچار عفونت مثانه شدید"
سعی کردم انکار کنم اما تا بیام حرفی بزنم دکتر دفترچه رو گرفت و شروع کرد به نوشتن دارو
داروها رو گرفتیم و برگشتم خونه
تو راه یاد روزی افتادم که بخاطر خوردن شاتوت دل درد گرفته بود..
با زهرا رفتیم دکتر اونموقع تا سرم تموم بشه اونقدر درد کشیدم و تخت رو چنگ زدم که فکر میکردم دیگه هیچ وقت درد بیشتر از اونموقع نمیکشم..
دکتر گفته بود مشکل گوارشی دارم اما امروز دکتر هیچی در این مورد ازم نپرسیده بود و دارو نوشته بود..
تا رسیدیم خونه داروها رو خوردم اما درد معده هم اضافه شد..
فرداش سر کار نرفتم ...پدر بزرگ سعید چند سالی میشد فوت کرده بود..
مشکل کلیه داشت ..مادر سعید دکتر پدر بزرگش رو بهم معرفی کرد..
سعید باید میرفت ماموریت
از وقتی تو این شرکت استخدام شده بود ماموریت زیاد میرفت
وقتی برای چند ماه بیکار شده بود همش دنبال کار بودیم ...
این شرکت از شرکت قبلیش هم بهتر بود و من سعی میکردم بهش انگیزه بدم که تو کارش پیشرفت کنه
ماموریت زیاد میرفت اما من ناراحت نبودم و فکر میکردم وقتی ماموریت زیاد میره یعنی کارش مهمه..
با مادرم و رضا رفتیم دکتر..
بعد از ظهر بود
مطب خلوت بود رفتم جلو و به منشی گفتم من از آشناهای خانم محمدی هستم..
مادر سعید آدم خیلی اجتماعی بود و روابط عمومی قوی داشت
هر وقت جایی میرفت خیلی زود خودش رو معرفی میکرد و خیلی زود هم دوست پیدا میکرد.
نمیدونم منشی واقعا مادر سعید رو یادش اومد یا خواست من رو تحویل بگیره یه احوالپرسی مختصری کرد و گفت منتظر بمونید..
داشتم به این فکر میکردم که دکتری که اینقدر تعریفش رو میکنن چقدر سرش خلوته..
رضا تو ماشین نشسته بود و ماردم همراه من اومد..
از داخل اتاق یه نفر اومد بیرون و منشی بهم اشاره کرد برم داخل
دکتر هنوز داشت یه چیزی رو کاغذ مینوشت ..فکر کردم که مریض قبلی که رفته پس دکتر پی داره مینویسه..
سرش رو آورد بالا تا جواب سلام من رو بده
مامان بیرون تو اتاق انتظار نشست
دکتر نسبتا مسنی بود..
با صدای خیلی سنگین و مردونه گفت : خوب مشکل چیه؟
من من کردم و داشتم فکر میکردم دوباره مادر سعید و پدر بزرگش رو معرفی کنم یا نه که با صدای دکتر به خودم اومد
بدون اینکه حرفی از آشنا بزنم گفتم " از دو روز قبل درد داشتم و رفتم دکتر تشخصی دادن که عفونت مثانه دارم
آزمایش هم دادی"
گفتم بله آزمایش اورژانسی گرفتن تو درمانگاه
گفت پس اگه آزمایش دادی یعنی عفونت داری دیگه..اینو گفت و شروع کرد به نگاه کردن به آزمایش
دارو چی خوردی؟
گفتم تو برگه دفترچه هست..
انگار از جوابم خوشش نیومد ..ادامه داد اینا رو خوردی ؟ چند روزه؟
اومدم بگم نسخه تاریخ داره که فکر کردم ممکنه بزاری به حساب حاضر جوابی
گفتم حدود یک هفته ای هست
اما بهتر نشدم
کمی خوش اخلاق تر شد..
آمپول مینویسم..
گفتم باشه مشکلی نیست..
اینبار گفت مشکل خاصی نداری با دارو؟ با خودم فکر کردم این دکتر باسواد تره..حداقل اینو پرسید..
گفتم چرا کمی معده درد دارم..
گفت آمپول مشکلی ایجاد نمیکنه..
نسخه رو گرفتم تشکر کردم و راه افتادم..دستم به دستگیره که رسید گفت" حامله که نیستی..
گفتم نه..گفت نه؟ گفتم نمیدونم..
گفت برو مطمِن شو این آمپولها سقط میکنه..
گفتم چشم و اومدم بیرون
نمیدونم بعد از سوال دکتر در مورد حاملگی و بیرون اومدنم از مطب چند دقیقه طول کشید اما هزار فکر تو سرم پیچید..
من حامله ام؟ یعنی ممکنه؟
مشکل حاملگی نداشتم..پنج سالی بود ازدواج کرده بود اما بچه نمیخواستیم...
کم کم صدای ماردم و مادر سعید در اومده بود که چرا بچه دار نمیشید..
با سعید توافق کرده بودیم که تا وقتی اوضاع مالی خوب نشده بچه نخواهیم..
مامان گفت: چی شد؟
خواستم حرف دکتر رو بهش بگم که منصرف شدم گفتم هیچی آمپول داد..
سوار ماشین که شدم رضا گفت خوب کجا برم؟
طفلکی رضا همیشه کارهای منو و بقیه خواهر ها رو انجام میداد...
گفتم برو آزمایشگاه..مامان برگش نگام کرد و گفت ..مگه نگفتی آمپول داد نکنه چیزی شده به من نمیگی..
مامان خدای غصه خوردن بود..
از هر چیزی بدترین قسمتش رو در نظر میگرفت..
گفتم نه چیزی نشده فقط یه آزمایش ساده بابت اطمینان
رفتم آزمایشگاه نزدیک مطب
آزمایشگاه داشت تعطیل میشد و جز پرسنل هیچ کس نبود
آزمایشگاه معتبری بود ..همیشه با مامان میرفتم اونجا برای آزمایش
مسول آزمایشگاه گفت نسخه..
گفتم نسخه ندارم فقط تست بارداری میخوام دکتر دارو داده اما گفته به شرط حامله نبودن
آزمایش دادم و منتظر موندم
یادم نیست دلشوره داشتم یا نه...مسول آزمایشگاه رفت...دویدم دنبالش تو پله ها و گفتم خانم خانم جواب آزمایش من؟
گفت همکارم میگه بهت
منو صدا کردن..رفتم تو اتاق نمونه ها ..خانمه گفت مثبته..
گفتم یعنی چی حامله نیستم پس؟
خانمه به یه حالتی نگام گرد و گفت خانم یعنی حامله ای..
تمام تنم یخ کرد...انگار متوجه شوکه شدنم شده بود گفت آب قند میخوای حالت خوبه؟ همراه داری؟
گفتم بله خداحافظ
اومدم تو ماشین رضا گفت خوب برم داروخانه؟
گفتم نه برو شیرینی فروشی..
رضا و مامان هر دو برگشتن..خندیدم و گفتم رضا جون دایی شدی برو شیرین فروشی..مامان کل صورتش پر از خنده شد..