کمی که سرم را خم میکردم، لایهٔ نازکِ کِرِمی که سیمین روی دستهایش میزد را میتوانستم روی میز ببینم؛ همین کافی بود که دیگر نتوانم چیزی بنویسم. دقیقاً هفتهٔ قبل بود که دستش را روی میز کامپیوتر تکیه داد و منتظر شد که تغییر رنگ موهایش را بفهمم. نیمتنهٔ سیاهش را پوشیده بود؛ پوستش سفیدتر از همیشه به نظر میرسید. بعد کنار آینه ایستاد و کف دستش را از بالا تا پایینِ آینه کشید تا کثیف شود؛ میخواست حرصم بدهد. صندلی را چرخاندم؛ آینه در نورِ ضعیف لامپ به زحمت پیدا بود، اما پیدا بود که هنوز کثیف است. با خودم گفتم چند روز، یا چند ماه میتوانم کثیفیِ آینه را تحمل کنم؟ صبح، لیلا همهٔ عکسهای سیمین بهجز یکی را جمع کرده بود و بعد خواسته بود آینه را پاک کند که نگذاشته بودم. تنها عکسی که مانده بود، چهرهٔ خندانِ من و سیمین بود؛ سیمین سرش را تکیه داده بود به شانهٔ من، من هم سرم را روی سرش گذاشته بودم و لبخند کوچکی زده بودم؛ سیزدهِ امسال.
باید میخوابیدم. لباسم را هنوز عوض نکرده بودم؛ احتمالاً بویِ سیگار گرفته بود. ظهر، کمی دورتر از جمعیت، کنار یکی از ستونهای مسجد تکیه میدادم و دقیقاً هر نیمساعت، بیرون میرفتم و دقیقاً کنار درِ ورودی مسجد که نزدیک یک صندوق صدقه بود، سیگار روشن میکردم. دو روز بود که هوا کاملاً ابری بود؛ اما حتی یک قطره هم باران نباریده بود.