شب برای چوپان می تواند بسیار زیبا و یا بسیار ترسناک باشد . زیبا بودن یا ترسناک بودن فقط بستگی به ذهنیت چوپان دارد .ترس فقط بخشی از غریزه حیوانات برای حفاظت از آن ها است ، می شود ترس را کنترول کرد و یا از آن به عنوان یک ابزار برای کنترول حیوانات استفاده کرد .
گاهی ترس می تواند زیبا هم باشد . زیبای را اگر بتوانیم تعریف کنیم می بینید که فقط چند کلمه صفت بین جملات تعریف ترس و زیبای متفاوت هست .
همیشه داستان های ترسناک از زیبایی شروع می شوند یا به زیبایی ختم می شوند . اما داستانی که من تعریف می کنم نمی دانم چقدر هم تراز این قوانین خواهد بود.
یک روز دیگه از روز های تابستان داشت تمام می شد خورشید تازه غروب کرده بود و من مثل همیشه گوسفندان را برای استراحت شبانه به آغل می آوردم کمی جلوتر از گله به آغل رسیدم آبشخور ها را پر آب کردم و رفتم روی تخت نشستم و منتظر اسماعیل ماندم تا شام را بیاورد .
بعد از نیم ساعت اسماعیل به من رسید و غذا رو روی آتیش گذاشتم تا گرم شود صدای جیر جیرک ها خیلی بلند تر از صدای آهنگی بود که اسماعیل گذاشته بود. اسماعیل رو به من کرد و گفت امروز کسی توی شرکت نیست باغ پسته رو امشب می چرا نیم . راستش شرکتی که اسماعیل داشت ازش حرف می زد یک شرکت توریستی بود که مدت ها بود ورشکست شده بود و داشت متروکه می شد . به جز چند تا نگهبان در طول شب کسی آن جا نمی ماند.
بعد از خوردن شام گله را آماده کردیم و به طرف باغ پسته ها رفتیم گوسفندان از یه طرف داشتن علف ها را می خوردن و من و اسماعیل مثل دنیا ندیده ها داشتیم از طرف دیگه پسته ها رو می خوردیم . و تا جای که تونستیم جیب های مان رو پر از پسته کردیم .
اسماعیل به من گفت داخل شرکت روبه روی ویلای سمت ما یک درخت بادام کاغذی است که رسیده ، برو این کیسه رو پر کن بیار آغل تا بخوریم . من هم کیسه رو گرفتم و رفتم سمت فنس های کنار شرکت ، جای از فنس باز کرده بودن تا کابل ها رو از آنجا رد کنند من از این سوراخ وارد حیاط ویلا شدم و رفتم سمت درخت زیر درخت شیر آب بود پام رو روی شیر آب گذاشتم و رفتم بالای درخت تا جای که تونستم کیسه رو پر کردم .
یک لحظه نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم به سمت ویلا نگاه کردم دیدم یک نفر از طبقه سوم ویلا دارد من رو نگاه می کند . از شاخه بالای درخت که پایین آمدم دیدم الان از طبقه دوم دارد من رو نگاه می کند . خواستم که از درخت پایین بیام که پام رو روی شیر آب گذاشتم . شیر آب شکست و من زمین افتادم . سمت ساختمان را که نگاه کردم دیدم یک خانم با مو های زرد و صورت نورانی و سفید دارد من رو نگاه می کند . تصویر ش اینقدر واضح بود که انگار پنجره باز بود و داشت به من می خندید .
من آنقدر ترسیده بودم که فقط فرار کردم حتی کیسه بادام رو هم جا گذاشتم . رسیدم پیش اسماعیل و برایش تعریف کردم . اسماعیل سریع به نگهبان ها زنگ زد . نگهبان ها بعد از برسی گفتند هیچ کسی این جا نیست حتی این ویلا چند سال است که قفل هستند و کسی اینجا نمی یاید .
این ترس چند هفته با من بود . تا این که تابستان تمام شد و من هم از چوپانی نجات پیدا کردم .
چند سال بعد سال سوم دانشگاه سر کلاس الکترونیک کارگاه رفتیم . استاد دانشجویان رو به دسته های سه نفره تقسیم کرد و هر گروه پشت یک دستگاه نشسته بودند . استاد به هر یک از گروه ها چند تا دیود داده بود تا آزمایش کنیم .
فرامرز داشت با گروه بغلی بحث می کرد و من هم مثل همیشه کلافه بودم یک دفعه سرم رو برگرداندم و به گروه کنارم نگاه کردم دیدم همان خانم دارد به من نگاه می کند و لبخند می زند .
زبانم کلا بند اومد انگار کل زمان رو نگه داشته بودند . هیچ صدای رو نمی شنیدم . ناگهان صدای یک انفجار اومد به خودم اومدم دیدم منوچهر 19 ولت رو به دیود داده و دیود منفجر شد . استاد ناراحت شد و کلاس رو تعطیل کرد . برگشتم دیدم اون خانوم دیگه اونجا نیست .
آنقدر درگیر موضوع شدم که دیگه سر کلاس بعدی نرفتم مستقیم اومدم خونه . با خودم گفتم دیگه باید تموم بشه فردا می روم و باید پیدا کنم .
خانم که کنارش نشسته بود رو می شناختم رفتم پیش گفتم دیروز در کارگاه اون خانمی که کنارت نشسته بود رو می شناسی ؟ هنوز حرفم تمام نشده بود . گفت آره می شناسم دوست پسر داره . گفتم خدا رو شکر پس انسان بود . دختر بیچار مات و مبهوت فقط داشت من رو نگاه می کرد و بعد با لحن تمسخر گفت دنبال گاو بودی ؟
هر چند مشخص شد که انسان هست ولی دیگه من اون خانم رو ندیم .
ترس گاهی زیباست فقط بستگی به نوع دیدگاه ما دارد .