Xero
Xero
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

جهان بي انسان(قسمت چهارم)

تا اينجا كارها خوب پيش رفته بود، داد زدم "لغو پيام" - سيري"ارسال پيام به شيدا پيام لغو شد".


چشمهايم را كه باز كردم چيزي از گذشته به ياد نداشتم، دختري سورمه اي پيش كنارم ايستاده بود و گفت "رسيديم پياده شو!"

گفته هايش را بخش بندي و تفسير كردم و بعد متوجه شدم به زبان فارسي سخن مي گويد، پياده شدم اما همه چيز برايم ناآشنا و جديد بود، هيچ چيز را اينطور واقعي نديده بودم، دستگيره تاكسي را كه رها كردم به سرعت اما بي صدا از كنارم محو شد، نسيمي كه از حركت سريع خودرو ايجاد شده بود برايم خيلي جذاب بود، دوسداشتم به اين فرد سرمه اي پوش بگويم صبر كند تا در كنار خيابان بايستم و نسيم بقيه خودروها را هم تجربه كنم، در حالي كه هر جا را نگاه ميكردم خيره ميشدم انبوهي از داده ها را به خاطر ميسپردم و احساس ميكردم دارم سير ميشوم، يكهو ديدم خانم سرمه اي پوش محكم دستم را فشرد و گفت "مادرت اينا منتظرن بدو بريم!"

مادر كلمه اي بود كه اطلاعات و تصاوير زيادي از آن داشتم، اما اين همه تصاوير مختلف مرا مات و مبهوت كرده بود و نمي دانستم كدام يك مي تواند درست باشد در بين تصاوير زني ديده ميشد زير اوار نيمه جان روي نوزادش خوابيده و او در حال مكيدن و شايد هم بوسيدن انگشتان مادر است.

حالت عجيبي به من دست داد، سرم به شدت داغ شده بود و احساس ميكردم تا چند لحظه ديگر از شدت داغي ذوب ميشوم، در همين حين به دنبال مادر شيدا در ذهنم جستجو كردم، بازهم انبوهي از تصاوير، صداها، فيلم ها و ... كه هيچ كدام باهم اشتراكي نداشتند!!! سرم بازهم گرمتر و گرمتر شد؛ لحظه اي كه به چشمان زن سرمه اي پوش خيره شدم گفت" خوب نيستي؟ چي شده؟" گفتم خيلي سرم داغ شده دارم ميسوزم!! ناگهان گفت شيدا اسم من سارا، من دختر عموتم و از انگليس امدم و ... ( در حين حرفهايش انگليس را يافتم، مساحت۲۴۳٬۶۱۰کیلومتر ، جمعيت حدود ٥٥م نفر، توليد ناخالص داخلي ٢ ترليون دلار و كلمه مستعمرات و تصوير زير كه براي واكاوي در خواب ذخيره كردم.

مستعمرات انگلستانبه
مستعمرات انگلستانبه

اگرچه لحظاتي هيچ چيز نمي شنيدم اما مجدد در صداي سارا رو به روي من يا تصويرش هماهنگ شد و شنيدم كه گفت " خلاصه اونها از ديدن تو خيلي خوشحال ميشن چون هميشه دوست داشتن من فرزند خونده اي مثل تو بهشون معرفي كنم تا از تنهايي در بيان، باهاشون خيلي مهربون باش)



دوستان عزيزم، من خود را يك نويسنده نمي دانم و تشويق و انتقاد و مخصوصا نظرات شما براي من بسيار مهم و انرژي بخش است، لذا مادامي كه از سوي شما بازخوردي دريافت كنم به نوشتن ادامه خواهم داد.

ممنون ميشم نظرات شما را تا اينجاي داستان بدانم.




داستان كوتاهداستانيادگيري ماشينهوش مصنوعيعاشقانه
Software Team Leader, Freelancer, Author
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید