در مردابِ نیمهجانِ روح، غرقم؛
جایی که نه زمین و زمان، فقط شباهتی به مرگ است.
گامهایم، مثل دندانهای عقرب در لجن میلغزند،
و هر حرکت، همچون قطرهای از زهر در رگهای پوسیده است.
دنیای من نیکویی از جنس عفن است؛
در آن هیچ معنای رواقی نیست،
فقط همهمهای از حیوانات مرده که در سکوتِ لجن نفس میکشند.
هر چیزی که میبینم، دلهرهای از خود فراموشی است.
چهرهها، سایههای مبهم، همچون تکههای شکسته آینه که چیزی از خود به نمایش نمیگذارند جز انکار.
هیچچیز از حقیقت باز نمیماند،
فقط دستوپا زدن در میان رگهای گندیدهی زمان.
همه چیز حسی از تلهی بیپایانِ فراموشی است.
آن مردابِ زهرآگین و غمبار،
خود را بر تنم میکشد،
و من تنها در عمق آن، در بند بیصدایی،
گم میشوم.
شاید روزی، این لجن تا عمق وجودم نفوذ کند،
شاید اینجا بمانم،
در چنگالِ تهوعِ بیزمانی.
نامم را این مردابِ ساکت میجود،
همچون جریان خون در تاریکیِ بیمردگی.
به هیچجا نمیروم،
فقط در کشتارگاهِ بیپایانِ خود میچرخم.
و تنها باقی میماند این چشمههای زهر و بیامیدی،
که در بیصداهایی که خودم ساختهام، محو میشوند.