ویرگول
ورودثبت نام
زِئوس؛
زِئوس؛هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
زِئوس؛
زِئوس؛
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نامه‌نوشت‌رو‌زِچهاردهم.

روزِچهاردهم مرزِحفره'



اگر نهنگ بودم، به سوی ساحل گریزان می‌شدم، پیکری عظیم که میان دریا و خشکی سرگردان است نامه‌ای با عنوانِ‌ چهاردهم مرزِحفره'

موج‌ها خشمگین فریاد می‌زدند، اما من از عمق آب‌ها می‌گریختم، از سنگینی بی‌پایانشان، از سردی بی‌احساسشان. شن‌های داغ پوست زخمی‌ام را می‌سوزاندند، اما چه باک؟ مگر دریا نوازشم کرده بود؟ مگر چیزی جز سیاهی بی‌انتها نصیبم شده بود؟
اگر پرنده بودم، بی‌هدف میان بادها پرسه می‌زدم، نه آشیانه‌ای، نه مقصدی. پرواز نه از سر شوق، که از سر فرار، گریز از زمینی که دست‌هایش همیشه در کمین بود، زمینی که هر شاخه‌ای را شکننده می‌ساخت، هر پناهی را بی‌اعتبار. اما من پرنده نبودم، بالی نداشتم، تنها سایه‌ای که میان دیوارها کشیده می‌شد، بی آنکه نشانی از آسمان داشته باشد.
اگر ستاره بودم، روشنی‌ام را پیش از دیدن کسی خاموش می‌کردم، نه در سپیده‌دم، که در دل تاریکی، بی‌آنکه رد پایی در آسمان بماند. خاموشی همیشه امن‌تر بود، دور از دسترس، دور از چشم‌هایی که امید را در درخشش می‌جستند. اما ستاره‌ای در کار نبود، تنها چشمانی که در شب‌های بی‌پایان به هیچ‌جا خیره می‌ماندند، بی‌آنکه در انتظار چیزی باشند.
پس چه بودم؟ جز نهنگی خسته از دریا، پرنده‌ای بی‌آسمان، ستاره‌ای که هرگز ندرخشید؟ جز حضوری کم‌رنگ که در سکوت، آرام از یادها پاک می‌شد؟

نه نهنگ بودم، نه پرنده، نه ستاره. چیزی کمتر از هر سه، چیزی محو در مرز میان بودن و نابود شدن. سایه‌ای که در دل باد فرو می‌پاشید، بی‌آنکه حتی خاک، اندوهی از فقدانش به خود بگیرد.
اگر رود بودم، خود را به صخره‌ها می‌کوبیدم، بی‌وقفه، بی‌رحم. تنی که از تلاطمش چیزی جز زخم باقی نمی‌ماند، آبی که به جای آرامش، ویرانی را بر دوش می‌کشید. اما رود نبودم. تنها خشکی ترک‌خورده‌ای که سال‌هاست هیچ جرعه‌ای سیرابش نکرده، هیچ ابری بر سرش نباریده، هیچ مسافری بر کناره‌اش ننشسته.
اگر شعله بودم، درون خویش زبانه می‌کشیدم، عطشی که با هیچ سوختنی فرو نمی‌نشست، زبانی که تنها خاکستر را درک می‌کرد. اما آتشی نبود، تنها سردی ممتد، انجمادی که از عمق جان می‌جوشید و به همه‌چیز رخنه می‌کرد، حتی به یادها، حتی به خاطرات.
نه رود، نه شعله، نه هیچ چیز دیگر. فقط ته‌مانده‌ای از انسان، مسخ‌شده در بی‌معنایی، غریبه‌ای میان آینه‌ها که هیچ چهره‌ای را به یاد نمی‌آورد، هیچ اسمی را به رسمیت نمی‌شناسد. چیزی کمتر از خاطره، کمتر از فراموشی، کمتر از نبودن.

روزسه‌شنبه‌۱۴۰۳.۱۱.۳۰
ساعت۰۰:۵۸دقیقۀ‌بامداد.
به‌قلم:ف.ب
نوشتهمتننامهزئوس
۲۳
۲
زِئوس؛
زِئوس؛
هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید