ویرگول
ورودثبت نام
پسر بابا
پسر بابا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شب دوم

امشب دومین شبی هست تو بیمارستان بالای سر پدرم هستم تا که حالش خوب بشه.

دقیقا شیش روز پیش، یک شنبه ۳۰ امرداد ۱۴۰۱، همین ساعت‌ها بود که پدرم بخاطر عدم هوشیاری به بیمارستان منتقل شد و همه در شوک یک سکته مغزی بودیم!

سه روزه که با شلنگی که از بینیش رد شده بهش غذا میدیم. چندباری که به شلنگ غذا و سوند ش دست زد و کشیدش، مجبور شدیم دستاش رو به تخت ببندیم.

سکته مغزی از نظرم میتونه یک نوع باگ در انسان باشه. بدون درد هست و بیمار فکر میکنه چیز خاصی نیست و احتمالا قند یا فشارش بالا یا پایین شده. به همین خاطر درخواست کمک نمیکنه.

این مقدار خون نامردی که بطن مغز پدرم جمع شد، دیشب پدرم حدود ساعت های ۳ بامداد کلی بیتابی کنه. به من بگه چیکار داری میکنی باهام و من که سعی میکردم آرومش کنم میخواست بهم حمله کنه. صبح که بیدار شد بهم گفت دیشب اینجا درگیری بود و یه عده میخواستند منو اذیت کنند.

صبح که پرستار اومد حال پدرم رو بپرسه و سطح هوشیاریش رو ثبت کنه. پدرم بعداز اینکه اسمش رو گفت، وقتی که پرستار اشاره کرد به من و ازش پرسید این آقا کیه؟ پدرم بعداز کلی تلاش پاسخ داد که چهرش آشناست ولی اسمش رو نمیدونم. همون جا بود که بغضم ترکید. درست مثل این چند روز گذشته که وقت و بی‌وقت گریم می‌گیره، برخلاف گذشته که خجالت می‌کشیدم جلوی دیگران گریه کنم، اشک‌های تموم نشدنی من بودند که سرازیر می‌شدند.

پدرمبیمارستانغذاآرومش حمله
بابام کنارم هست ولی دلم براش تنگ شده :(
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید