دیشب، شب پنجم خواهرم پیش پدرم در بیمارستان موند و من دیشب رو خونه خوابیدم. انگار دو واحد خون بهم تزریق کردند. از طرفی روز به روز حال بابا درحال بهتر شدن هست. خدارو شکر.
چند شب پیش یکی از نزدیکترین دوستای بابا که همه روزه میاد و بهش سر میزنه. و بابا با دیدنش جوری از جاش میپره که آدم به اینهمه توجه حسودیش میشه بهم راجع به یکی از دغدغه های بابا گفت. گفت: «با بابا صحبت میکردیم تنها آرزوی بابا اینه که تو ازدواج کنی. ایشالا حال بابا خوب شد سریع اقدام کن.» من که چشام بعد از اتفاقی که افتاد از اشک خون بود یک دغدغه دیگه به دغدغه هام اضافه شد. آخه من چجوری میتونم پدرم رو به آرزوش برسونم وقتی که هیچکس رو تو زندگیم ندارم. نه، من نمیتونم خودم و یکی دیگه رو بدبخت کنم! منی که بعداز کلی جستجو به این نتیجه رسیدم که اگر دنبالش بگردم نمیتونم پیداش کنم. و تنها باید صبر کنم که خودش اتفاق بیوفته. درسته که خودمم خسته شدم از بس که اتفاقی نیوفتاده ولی چارهای نیست بابا. منو ببخش ?