دیروز روز خوبی نبود و نتونستم به خوبی کار کنم. برای همین استراحت کردم و خونه رو تمیز کردم و نشستم تمام تسکها رو در back log جیرا با حوصله وارد کردم. حدودا ساعت یک بامداد رفتم که بخوابم و برای ساعت ۸ صبح آلارم گوشیم رو تنظیم کردم.
صبح راس ساعت ۷ از خواب بیدار شدم. انگار بهترین خوابم عمرم رو داشتم و به قدری سر حال بودم، بدون اینکه برنامهای داشته باشم رفتم پیاده روی کردم و موقع اومدن به خونه یک نون بربری کنجدی گرد از نانوایی، و نیم کیلو سبزی خوردن، موز، نارنگی و کاهو خریدم. بعد اینکه خونه رسیدم، یک دوش داغ گرفتم طوری که انگار تمام خستگیهای دنیا از تنم رفت و یک صبحانه سبک چای شیرین و نون و پنیر و گردو خوردم. ساعت ۹ صبح نشستم پشت سیستم که کارم رو با قدرت شروع کنم.
ساعت ۹ و ۴۰ دقیقه بود که مادرم باهام تماس گرفت و گفت داریم بر میگردیم شهرستان. اونجا بود که یک سوال لعنتی و دلم میخواست بیپاسخ که جوابش رو هم میدونستم پرسیدم:
«چرا دارید بر میگردید؟ چی شده مگه؟»