ماه‌نامه‌ی دانشجویی «داد»
ماه‌نامه‌ی دانشجویی «داد»
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

داستان/ خون جهنده (1)

محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف

اول: خانه

هی به این آغامحمدخان می‌گویم کم‌تر توی این چهاردیواری تنگ سیگار بکش. این چهاردیواری با دیوارهای خیلی‌خیلی بلند. نمی‌بینی دیوارش سیاه شده، من هر از گاهی برمی‌خیزم، انگشت می‌کشم به دیوار، نوک انگشتم سیاه می‌شود؟ آغامحمدخان قد کوتاهی دارد. چشم­هایش چروکیده‌ی سیاه. می‌رود توی سماور وسط آب‌جوش­ها می‌نشیند. تن کوچکش می‌سوزد و از گلوی نازکش صدای جیغ خفه‌ی گربه درمی­آورد. من دلم ریش می‌شود. می‌ترسم از گربه. می‌ترسم دیوار خانه کوتاه باشد، گربه از دیوار بیاید تو، در خانه باز باشد، گربه بپرد چنگ بزند به گلوی من. چنگش را حس می‌کنم. گرمای اولیه‌‌ی زخم، خون و سوزش را حس می‌کنم. و شاید گربه، گرسنه باشد. روزها باشد که چیزی نخورده. امید آخرش او را از دیوار بلند خانه بالا می‌کشد. از من نمی‌ترسد. می‌پرد روی سینه‌ی من، دندانش را در گلوی من فرو می‌کند. من حیرت‌زده گردنش را محکم می‌گیرم. دندانش را با دریدن پوست، بیرون می‌کشد. خون به چهره‌ی رنجور گربه می‌پاشد. جیغ خفه می‌زند. دیروز یک دعا نوشتم که چهل‌و‌سه باد خبیث را دور می‌کند. حرز کردم به بازوی خودم. آدم باید حواسش به خودش هم باشد. یک روز می‌بینی رنگ پوستت زرد شده. یک روز زیر چشمت گودال می‌شود. روی شکمت کبودی‌های بنفش درست می‌شود. این چیزها را نمی‌شود شوخی گرفت. مخصوصاً من که مادرزاد رنجورم. سایه‌ام کمرنگ است. گاهی روزها می‌خوابم. جن‌ است که در خانه جمع می‌شود. وقتی می‌خوابم نیمه‌مرده‌ام. آن‌ها از تنم تغذیه می‌کنند. حریصِ بودن‌اند. به خاطر همین همیشه چندین تن دارند. بی‌وقفه بچه می‌زایند. دخترانشان بی‌اندازه زیبایند. قدم خمیده است و بنیه‌ی ضعیفی دارم. راه که می‌روم به هن­هن می‌افتم. آغامحمدخان همیشه هست. خواب هم که هستم توی سرم حرف می‌زند. فحش می‌دهد و هوار می‌کند. پوست تنش را الکی زخم می‌کند. زخم، خشک می‌شود، دوباره خشکه‌ی زخم را می‌کَند. توی سماور می‌رود، توی چراغ موشی می‌رود، لای لولای در چوبی می‌رود، جیرجیر جگرخراشی می‌کند. خسته‌ام می‌کند. ولی خیلی به من نزدیک است. توی حمام هم با من می‌آید. تنها کسی است که تن لختم را می‌بیند. لخت مادرزاد می‌بیندم و من ذره‌ای شرم نمی‌کنم. می‌آید روی سکو می‌نشیند، چهارتا فحش می‌دهد، یکی دوتا قصه تعریف می‌کند و من تنم را صابون می‌زنم. همیشه چندتا عنکبوت بزرگ روی سقف حمام‌اند. نگاهشان می‌کنم و تنم را صابون می‌زنم. خان‌ننه هم با ما زندگی می‌کند. خان‌ننه نمی‌دانم مادرم است یا مادربزرگم. بچه که بودم، دو تا خان‌ننه بودند. می‌دانستم یکی­شان مادرم است، یکی­شان مادربزرگم. اما نمی‌دانستم هر یک کدام‌اند. نمی‌دانستم کدامشان شب‌ها به بستر پدرم می‌رود. عاقبت هم توی یک روز هردوشان مردند. یکی صبح مرد. در حیاط، رو‌بروی باغچه ایستاده بود. حیاط، سرتاسر گلیست و گیاه زنده‌ای در باغچه نیست. باغچه خاکش سفت و بی‌حاصل است. یک درخت خشک هست که معلوم نیست آخرین بار کِی برگ به تنش بوده. یکی از خان‌ننه‌ها ایستاده بود و شاید یاد خاطره‌ای افتاده بود. نفسش گرفت. سرفه کرد. خیلی سرفه کرد. پوستش به سیاهی رفت. چند لخته خون کنار لبش نشست. افتاد و مرد. ظهر، آن یکی خان‌ننه، مادر یا مادربزرگم، توسط یک باد تسخیر شد. چشم‌هایش را دیدم. بی‌جان شده‌ بودند. شب نشده پوست او هم به سیاهی رفت. نفس نکشید. چندتایی سرفه کرد. لخته‌ی ‌خون و مرد. هر دوتاشان را توی باغچه کنار درخت مرده‌ای که نمی‌‌دانستیم چه درختی است، دفن کردیم. من و پدرم. بعد پدرم از خانه بیرون رفت و دیگر نیامد. من ماندم و آغامحمدخان. کم‌کم دیدم خاطره‌ی پدرم دارد از بین می‌رود. یک روز نتوانستم صورتش را خیال کنم. و حالا هیچ‌چیزی از او یادم نیست. جز این که پدری داشتم. یک شب در زدند. خوابیده بودم. آسمان شب به سرخی می‌زد. مثل وقتی می‌خواهد برف ببارد. رفتم در را باز کردم، خان‌ننه بود. فقط جای چشم‌هاش خالی بودند و جای دهان یک شکاف خون‌آلود داشت. حرف نمی‌زد. بعداً هم نزد. حالا هم با من زندگی می‌کند. راه نمی‌رود. همیشه لباس بلندی تن‌ کرده و پاهایش معلوم نیست. روی زمین می‌لغزد و جا‌به‌جا می‌شود. سریع جابه‌جا می‌شود. یک لحظه دارد در مطبخ، ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کند، لحظه‌ی بعد کاسه‌ی خالی چشم‌هایش به من خیره است.

برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام دوهفته‌نامه‌ی دانشجویی «داد» کلیک کنید.

آغامحمدخانخراشلختهداستان
نخستین گام، آگاهیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید