محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
دوم: قربانگاه
صدای باد را که شنیدم، رویش را خاک ریختم و از بیابان برگشتم به شهر. کاغذ را از جیبم درآوردم و خواندم. اینها را نوشتهبود:
«سه تا هستند. یکی میرود و گم و گور میشود. آنیکی صورتش را برمیدارد و فرار میکند. یکی میماند که چشمهای قرمز دارد. بروید توی آن اتاقی خالی پنهان شوید. هیچوقت هم بیرون نیایید. سه سگ را میبینید، یکی سرتاسر سیاه است. تن سیاه. چشمهای سراسر سیاه. یکی تمام تنش زخم است. چرک و عفونت. کرمها را میبینید که میلولند. باید نگاهشان کنید. وگرنه تمام تنتان میپوسد. صدای جیغ اگر شنیدید، آتش روشن کنید. اما جز به شعلههای آتش چیز دیگری را نگاه نکنید. شاید ببینید پیرزنی از تاریکی اتاق بیرون میآید. قدش را ببینید که خمیده است و چشمهایش را که تاریکند. صدای خشنی دارد. کلمات را میخورد، تفالهشان را به سمت شما پرت میکند. آن جانور از پلهها بالا میآید و از پنجره بیرون را نگاه میکند. بیرون ساکت است. نسبتاً ساکت. سایههایی آنجا پنهان شدهاند. خودشان را به تنهی درختها میمالند و صدا درست میکنند. صدا را نادیده بگیرید، گوش نکنید. اگر پیوسته به آن گوش کنید، به خواب خواهید رفت. دیگر بیدار نخواهید شد. مدام سرگردانید. در سرزمین تنگی محبوس میشوید. مدام حس میکنید دارید خفه میشوید. کابوس خون میبینید. سه تا هستند. اگر سومی را ببینید. گربهای از صندوق بیرون میآید. روبهروی آینه میرود و به آینه پنجه میکشد. گربهای از صندوق بیرون میآید. روبهروی آینه میرود و به آینه پنجه میکشد».
به گورستان رفتم که نماز مرده بخوانم. آغامحمدخان میدوید. دور درختهای بلند کاج میدوید و باد درختها را میلرزاند. کلاغها همهمه میکردند، میپریدند و آسمان را سیاه میکردند. آغامحمدخان دستهای پشمالو و زبرش را به صورت دختران جوان میکشید. دختران جیغ میکشیدند، ولی جیغشان میان همهمهی کلاغها و شیون زنان عزادار گم میشد. آغامحمدخان میترسید، میآمد توی جیب بالاپوش من قایم میشد، و با ناخنهای تیزش پارچهی بالاپوشم را ریشریش میکرد. مرده را توی تابوت چوبی گذاشتهبودند و در تابوت دعا و پارچه و چاقو بود. سربریدهی مرده را روی تابوت گذاشته بودند. خون به پارچهی سفید زیرش رخنه کرده بود. چشمهای سربریده، آن چشمها که هراس در دل آدم میپاشیدند، به تصویری خیالی خیره بودند. خیره به چهرهی مردی که نشان ویژهای در چهرهاش دارد. نشسته روی سینه، و دشنهی دستهاستخوانیش در تکاپوست تا رگ و پی گردن را ببرد. آن چشمها که خیرهاند، به خونی که بر چهرهی مرد قاتل فواره میزند. کار که یکسره میشود سر را با ریسمانی از شاخهی گردوی دههزارسالهی پشت عزاخانه میآویزد. تن را همانجا رها میکند، انگشتها را که از چنگ زدن زمین زخمیاند. و پاها که هنگامهی جان کندن زیرشان گودال شده بود. نمازمرده را همیشه باید بخوانم. چشمهایم را میبندم و میخوانم. برای هفتصد مرده اگر نماز بخوانی، بیستسال دیرتر میمیری. و من با این تن مادرزاد رنجورم نباید عمر زیادی داشتهباشم. نماز را که خواندم، به اتاق سبز عزاخانه رفتم. در محراب نشستم و بوی نم و کافور را بلعیدم. رو به تمثال که بر پارچهای نقشش کردهبودند و به چشمهایم خیره بود. شمایلش را برانداز کردم. در پس زمینه سرخ نشستهبود و چهرهی نورانیش متوجه من بودم. دعا خواندم. ورد را تکرار کردم. آنقدر که بیاختیار لبهایم میجنبید. آغامحمدخان در دوردست جیغ کشید. و در ناکجا معلق شدم. در مه سبز بیانتها و رگههایی از نور. تنم را گم کردهبودم. چیزی به خاطر نمیآوردم. نشئهی امواجی بودم که وجودم را میلرزاند. ناگاه حضور سنگینی را حس کردم. یک نگاه. چشم باز کردم و خان ننه را دیدم که با کاسههای خالی چشمش به من خیره بود. دستم را گرفت و مرا به خانه برد. تب کرده بودم. آغامحمدخان به شقیقههایم مشت میکوبید. خانننه بر بستر خوابانیدم و دست و پایم را روغن مالید. حس میکردم تنم دارد سبک میشود. سایههای خنک را دیدم، که اتاق را ذره ذره میپوشانند. چشمها بسته شدند، من خوابیدم و نیمهمرده شدم. همانروز بود که «پری» تمام تنم را دربرگرفت. پری که روحم را شقّهشقّه کرد. پری که مرا به آن دوزخ خواستنی برد. به قربانگاه.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.