محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
سوم: آغامحمدخان
رهایم کن. رهایم کن. مطیع گردد بحق مدوح. رام گردد. الی السبعه المافی متلجی القیامه. قیامت. بسم الله. بسم الله. افاقه نکرد. دستم را گرفته بود و میکشید. دستم را فشار میداد و پشم زبر دستش، دستم را زخم کرده بود. بیامان میکشیدم در کوچه باغها. یکی دو بار زمین خوردم. برایش مهم نبود، روی خاک میکشیدم تا بلند شوم. نفسم خشک و بدمزه بود. بالاخره در تاریکی مطلق دستم را رها کرد. ذرهای نور در آسمان نبود. درختها که تازه به برگ نشستهبودند انگار که بادی عبور میکند، لرزیدند. صدای لرزیدن را شنیدم. سکوت بود. تنها صدای به زور نفس کشیدنم میآمد. گمان میکردی گلویم پاره شده. صدای خفهاش از پشت سرم گفت: «نگاه کن. نگاه کن. مورمورم میشود. میخندم». صدای خندهی جیغمانندش دلم را ریش کرد. به سمت صدا چرخیده بودم و یقین داشتم که چشمهای سرخش به من خیره است. حتم داشتم پوست شانهام دارد چروکیده میشود و آن کبودیهای بنفش روی شکمم دارند بزرگ میشوند. بوی تعفن بیاندازهای مشامم را پر کرد. دلم آشوب شد و زرداب تلخی بالاآوردم. گفت: «بگیر. بگیر. نگاه کن». کیسهی پارچهای سنگینی به دستم داد. بو از کیسه میآمد. سنگینی نامطبوعش ترس به دلم انداخت. خیسی لزجی به دستم شره کرد. «نگاه کن. نگاه کن. مورمورم میشود». اینها را گفت و مثل زنی که در بستر میغلتد، خندید. تنم لرزید. با دست لرزان کیسه را گشودم. ناگاه از پشت سرش مشعل روشنی درآورد و گذاشت نور صورتش را روشن کند. گوشهی چشمهایش را دریده بود صورتش را با ناخن زخم کرده بود، گذاشته بود زخم خشک شود، خشکهی زخم را کندهبود. بخار مسمومی از کیسه برمیخاست که نمیگذاشت تویش را نگاه کنم. سرم را عقب گرفتم و دست لرزانم را توی کیسه کردم. اول گرما بود که انگشتانم احساسش کردند. پیشانیام یخ کرده بود. وردی خواندم و دست را به سرعت پایینتر بردم. نمیخواستم آنچه را که لمس میکنم باور کنم. مشتی از آن گویهای لزج و گرم را بیرون آوردم و رو به آتش گرفتم. چشم بودند. به یکباره از کاسه بیرون آورده شده بودند و رشتههای پشتشان قطع شده بود. پوزهاش را نزدیک دستم آورد و چشمها را بویید. خواست بخندد، اما خنده بر لبش خشکید. چهره در هم کشید و جیغ خفه زد. ضربهای به دستم زد و چشمها در تاریکی گم شدند. مشعل را به دستم داد. ناخن ها بلند و کثیفش را در چشمهایش فرو کرد و جیغ جگرخراشی زد. پرندههای سیاهی از شاخههای درختان به تاریکی پرواز کردند. آغامحمدخان چشمهاش را از حدقه درآورد و هرکدام را کف یک دستش نگاه داشت و به من نشان داد. حالا چشمهاش حفرههای سیاه بودند و یک آن خیال کردم که دهانش شکافی خونین است.
چهارم: تیغ، دشنه، چاقو، سوهان و هر آن چه میبرد
پیرترها میگفتند از جهنم آمده. چهرهی سرخ و ابروهای کلفت داشت. تنومند و پشمالو بود. گربههای سیاه را میگرفت میبرد توی دخمهاش خفه میکرد. همیشه از آن حوالی که رد میشدی صدای جیغ میآمد. میترسیدند مانعش شوند. کسی کاری به کارش نداشت. گربهها را یا میخورد یا سر و ته از سقف آویزان میکرد. تنش بوی گوشت پوسیدهی گربه میداد. اگر میدیدندش از او دور میشدند. مگسها اطراف خانهاش می پلکیدند. کثافت بیاندازهای آنجا احساس می شد. وقتی از آن حوالی رد میشدی تشویش غریبی دلت را چنگ میزد، دلت میخواست زودتر عبور کنی. کسی نه پدرش را میشناخت نه مادرش.
بچهها را از او میترساندند. میگفتند بچهها را میکشد. یکبار سه تا دختربچه گم شدند. لباسهای خونیشان پشت عزاخانه، زیر گردوی دههزارساله پیدا شد. میگفتند او کشته، ولی کسی کاری به کارش نداشت. میترسیدند از او.
نگاهت اگر میکرد، دهانت خشک میشد. مثل گوسفندی که فهمیده در قربانگاه است میترسیدی. با چشمهات تندتند اطرافت را میپاییدی. میگفتند توی دخمهاش یک عالمه وسیله برای بریدن دارد. چاقوها و خنجرهای دستهاستخوانی، تیغ و سوهان و قیچی و داس. هر چه میشود با آن تنی را زخم کرد، چیزی را برید. همه سوزش لغزیدن آن تیغههای زنگاری بر پوستشان را احساس میکردند. از آن تیغهها و خون خشکیده بر آن دوری میکردند.
حسندیوانه میگفت دختر قشنگی دیده که به دخمه رفته. مردم اول باور نمیکردند. حسندیوانه میدوید و آن چه را دیده بود شرح میداد. زیبایی بیاندازهی دختر و تن لختش را. نوری که از تنش برمیخاست. چند وقت بعد یکی از پیرترها گفت او هم دختر را دیده. او اما همچنان گربهها را به دخمه میبرد. یک بار از دور دیدمش. داشت چیزی را پشت گورستان خاک میکرد. خون به دستهای کلفت و پشمالوش چسبیده بود. خیره نگاهم کرد. لبهایش جنبیدند. اولین بار آنجا آغامحمدخان را دیدم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.