رضا سجادی/ دانشجوی دورهی کارشناسی رشتهی مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف
بسیاری از ما مدتهاست خود را در فرار از واقعیت، زندهبهگور کردهایم و در پوچی زندگی خود غلت میخوریم. هرگاه نشانهای از پایان کار نمایان شود، بر خود میلرزیم و مدتی زمان میبرد تا دوباره به حیات در تعلیق خود بازگردیم. فرار از واقعیتی گریزناپذیر ما را در حلقهای به گرد خود محصور خواهد کرد و مرگ به واژهای به غایت بیگانه تبدیل خواهد شد. حقیقتی که با دورهای از بیماری یا ازدستدادن یکی از عزیزان، باز دلهرهی میرابودن را در ما زنده میکند؛ ناگهان «هراسی از همه سو بر ما یورش میآورد»1 و آرامش قلابی ما را به یغما میبرد. حال این ماییم و یک دنیای بیمعنی که قرار است همین روزها به پایان برسد. هر چه محتضرتر باشیم، اضطراب بیشتری را تجربه خواهیم کرد و در نهایت، موجودی افسرده و گوشهگیر خواهیم شد، در انتظار زوال خود. این اضطراب ناشی از افکاری است که به ناگاه به سوی ما هجوم خواهند آورد و ما بی هیچ دفاع و پشتیبانی باید با آنها روبهرو شویم. هزاران کار ناتماممان بدون نتیجه رها میشوند و کسی نیست که آنها را ادامه دهد؛ بستگانمان در نبود ما رنج میبرند بیآنکه دیگر سرپرستی داشتهباشند و در نهایت ماییم و دردی که این پایان را برای ما رقم میزند.
در اینجا لازم است تا تعریفی از اضطراب ارائه دهم؛ اضطراب، عبارت است از حالتی که به دلیل وجود یک دلواپسی (واکنشی به درماندگی) ایجاد میشود. حال در صورتی که این اضطراب ایجاد شده، با ساز و کار درست دفاعی دفع نشود، باعث ایجاد ناهنجاریهای روانی میشود. درواقع اضطراب را میتوان ترسیدن از هیچ چیز معنی کرد، «هیچ چیز که مایهیدلهره است و به تدریج به یک چیز بدل میشود»2. گاه این اضطراب اساسی است و گاه نشانهای از یک اضطراب اساسی؛ به عنوان مثال، همهی ما با این مسئله درگیر هستیم که بیهیچ یار و یاوری باید به تنهایی بار این زندگی را بر دوش کشیم، هیچ کس به جای ما کار نخواهد کرد، هیچ کس به جای ما بیمار نخواهد شد و نهایتا هیچ کس به جای ما نخواهد مرد. انسان از لحظهی تولد و جدایی از مادر، مرگ و زندگیاش به دست خودش خواهد بود؛هرچند ممکن است در این راه همراهانی داشته باشد که شبیه او هستند ومیتوانند با اوهمدردی کنند. این حقایق انکارناپذیر را میتوان در دستهبندی اضطرابهای اساسی و اولیه قرار داد، حال آنکه اضطرابهایی نظیر استرسداشتن برای امتحان که خود مولود اضطرابهای اولیه است، اساسی نیستند. شناخت این اضطرابهای اساسی میتواند به ما این رهنمود را بدهد تا با پذیرش حقایق انکارناپذیر زندگی به رویارویی آنها برویم و زندگی را همانطور که هست زندگی کنیم. در این بین کسانی هستند که از پذیرش این حقیقت سر باز میزنند و پیکاری برای حفظ جان خود تدارک میبینند؛ یعنی، یا از عامل ترس دوری میکنند و متحدانی دربرابرش مییابند و یا برای فرونشاندنش به آیینهای جادویی و فرازمینی روی میآورند.
هزاران کار ناتماممان بدون نتیجه رها میشوند و کسی نیست که آنها را ادامه دهد؛ بستگانمان در نبود ما رنج میبرند بیآنکه دیگر سرپرستی داشته باشند و در نهایت ماییم و دردی که این پایان را برای ما رقم میزند.
اکثر راههای انکار (واپسرانی) اضطراب مرگ، بر پایهی انکار استوار است که خود به اشکال مختلفی صورت میگیرد. گاه انسان خود را استثنا میپندارد، به طوری که هرگونه بیماری و آسیب را از خود به دور میبیند.افرادی که درگیر یک بیماری حاد میشوند ابتدا دست به انکار آن میزنند و مدتی زمان لازم است که با این حقیقت روبهرو شوند و آن را بپذیرند که خود شاهدی بر این مدعاست. این شکل از انکار به این صورت نیز ظاهر میشود که فرد، مرگ را بسیار دور میبیند، آنقدر که دلیلی برای نگرانی از آن وجود ندارد. بیدلیل نیست که کودکان از پیری والدین خود میهراسند؛ زیرا که پیری والد به نوعی این پیام را میرساند که آن زمان دور درحال نزدیکشدن است و دیر یا زود به سراغ آنها نیز خواهد آمد؛ هرچند که مرگ والد، اضطراب تنهایی را نیز زنده میکند، ولی پرداختن به این مورد خارج از بحث این مقاله است. نوع دیگر انکار که به شکل باور به نجاتدهندهی غایی ظاهر میشود،به این صورت است که انسانی که از همان کودکی در امنیت و آرامش بزرگ شده و همیشه والدین خود را محافظ خود میدانسته است تا او را از هر خطری مصون دارند، در بزرگسالی معادلی برای آنها میسازد. باور به اسطورههای جاودان و خدای شخصی از نتایج چنین باوری هستند. این موجودات فرازمینی این امکان را برای انسان فراهم خواهند کرد که شاید او نیز بتواند همانند آنها نامیرا شود و تا ابد زنده بماند. شواهد این موضوع را در افسانههای زیادی میتوان مشاهده کرد؛ وجود آب حیات که با نوشیدن آن میتوان نامیرا شد، مثالی از این گونه مأواهایی است که انسان برای انکار مرگ به آنها پناه میبرد. اینجاست که در ازای پاکدامنی و تقوا نامیرایی پیشکش مناسبی خواهد بود. هرچند این حقیقت را نمیتوان اساسی بر رد جایگاه ذاتی دین دانست؛ زیرا که هرچند این عوامل یکی از دلایل دینداری بشر باشند، ولی خود دلیلی بر بهوجودآمدن مذاهب نیستند. در مواردی دیگر حتی مرگ را در کالبد انسانی در نظر میگیریم. این جاست که مرگ میتواند تصمیم بگیرد کسی زنده بماند یا خیر؛ در این صورت شاید بتوان او را متقاعد کرد که از جان برخی انسانها بگذرد. هرچند این نوع انکار بیشتر در کودکان مشاهده میشود اما میتواند تا بزرگسالی نیز ادامه یابد و به صورت ترس از تاریکی، اشباح و موجودات ماوراءالطبیعه دربیاید. تلاش برای بهسخرهگرفتن مرگ نیز از جمله راهکارهای دفاعی دیگر است. اقدام به کارهای هیجانی وخطرناک و حتی برخی رفتارهای بزهکارانه در ادامهی همین دفاع در برابر مرگ است؛ گویی فرد به دنبال آن است تا با قراردادن خود در معرض خطر، مرگ را به سخره بگیرد. او که حالا توانسته است در خطرناکترین حالات نیز به نفسکشیدنش ادامه دهد و ضربانش را حس کند،این باور را پیدا خواهد کرد که هیچ آسیبی نخواهد توانست او را به تگنای قبر بکشاند.
زیرنویس عکس: شرکت در یک مراسم خاکسپاری همواره با این دلهره همراه بوده است که چه زمانی نوبت به خاکسپاری «من» خواهد رسید؟ دلهرهای که گاه به مومن(تر) شدن به خدایی ماورایی و یا جدا دانستن خود از غافله مرگ منجر خواهد شد.
از طرف دیگر، آگاهی از مرگ در خودآگاه سبب میشود تا شخص، محدودیت عمر را بهتر درک کند. در این صورت خود را در قبال وجود خویش مسئول میداند و ارزش بیشتری برای زندگانی خود قائل است. او تلاش میکند دورهی کوتاهی را که در اختیار دارد به نحو احسن استفاده کند و خوب زندگی کند تا خوب بمیرد. در واقع هر چند نفس مرگ، نابودی است، اندیشهیمرگ، نجات دهنده است. انسانی که واقف به عمر کوتاه خود باشد از بسیاری از کارهای بیمورد پرهیز خواهد کرد و کارها را به ترتیب اولویت آنهاانجام خواهد داد. برای داشتن درک بهتری از این مورد کافی است این سوال را مطرح کنیم که: «اگر قرار باشد تا شش ماه دیگر بیشتر زنده نباشیم، چه کارهایی را خواهیم کرد؟» اینجاست که دلهرهای اساسی وجودمان را فرا خواهد گرفت و باعث میشود تا از بیهودهکاریهای گذشته دوری کنیم و لیستی بلندبالا از کارهای عقبافتاده و دلخواهمان ایجاد کنیم تا آنها را تا قبل از پایان تلخ خود به انجام رسانده باشیم. حتی در این صورت نیز از تمامیتطلبی خود دست برنخواهیم داشت. «لئوناردو داینچی» در آخرین جملات خود میگوید: «من به خدا و بشریت توهین کردم؛ زیرا که آثارم به آن کیفیتی که میبایست نرسیدند؛ گمان میکنم «مونا لیزا» به اندازهی کافی خوب نبود». اگر به دنبال پاسخی برای این تمامیتطلبی در این دنیای فانی باشیم، بهتر است مسئله را از دید جامعهشناختی آن بررسی کنیم. اگر به هر فرد به عنوان موجودی تنها بنگریم، زندگی، پوچ و بیمعنا خواهد بود؛ حالآنکهدر دید جمعی، معنای هر آنچه شخص انجام میدهد در معنی و ارزشی نهفته است که او برای دیگران دارد؛ نه تنها برای کسانی که اکنون زندهاند، بلکه برای نسلهای آینده. لذا اگرچه مرگ، پایان آدمی خواهد بود اما پایانی برای کارهای او نخواهد بود و او میراثی را برای آیندگان باقی خواهد گذاشت.
مردن برایم دیگر اهمیتی نداشت، من این مطلب را عادی مییافتم. چون به خوبی میفهمیدم که دیگران هم مرا پس از مرگ فراموش خواهند کرد.
در پایان، این جملات را که در افکار یک انسان در انتظار اعدام میگذردبررسی میکنم: «مردن برایم دیگر اهمیتی نداشت، من این مطلب را عادی مییافتم. چون به خوبی میفهمیدم که دیگران هم مرا پس از مرگ فراموش خواهند کرد.»3 در اینجا او که میداند قرار است همین روزها بمیرد به جایرویآوردن به خیالپردازیهای بیمورد، مرگ خود را در آغوش میگیرد، آنقدر که برایش مثل نوشیدن آب عادی میشود و دیگر دلیلی برای هراس از آن نمییابد. او به جای دلمشغولیهای بیمورد، زندگی را پوچ مییابد و آن را بیارزشتر از آن میبیند تا خود را برای آن ناراحت سازد. در مورد معشوقهاش، ماری، که دیگر او را نمیبیند این طور میگوید: «به نظرم رسید که شاید مریض شده است یا مردهاست. هر کدام از این دو جزو مسائل عادی زندگی بود... وانگهی، از این لحظه به بعد خاطرهی ماری هم برایم عادی شده بود.»4 چه ناراحتیای بالاتر از آنکه انسان قرار است بمیرد؟ پرسشی که خود مولد پرسشی دیگر است؛ اینکه آیا این زندگی ارزش زندگیکردن را دارد؟ که تا حدودی در قسمت قبل از دید جامعهشناختی به آن پرداخته شد.
پاورقی:
1. رولو مِی 1909-1994
2. سورن کیرکگور 1813-1855
3. بیگانه، آلبر کامو 1913-1960
4. همان
مراجع:
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.