محمد زارع/ دانشجوی دورهی کارشناسی رشتهی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
جان انسان ایرانی، آمیخته با بهار است. موسم زیبایی، نوزایی و شکوفایی برای انسانهای متکی به آب و کشاورزی. از قدمت نوروز و اهمیت آن در هویت ایرانی، آنقدر با زندگیمان پیوند دارد که میدانیم. حالا عجیب نیست اگر در سرزمینی که کم نبوده دورههای خشکی و آفات خشکسالی، و از قضا شعرای بسیاری هم دارد، از همان آغاز، مثلاً از همان رودکی، در موسم کوتاه طراوت و سبزی طبیعت، موسم آبهای جاری، نگاه شاعر ایرانی محو شکوفه بر شاخ درختی شود، یا رنگ درخشان بال پرندهای، یا انعکاس نور تابیده بر آب روان بر تن درخت. این است که شعر دربارهی بهار یا در بستر بهار بسیار داریم. این است که چیزی در انسان/شاعر ایرانی میلرزد، نقشی در خاطر، حالتی در دل، نشئهای در سر که باید کلمه شود. رقصی که باید ریتم شود. جلوتر هم بهار وسیلهای میشود، آیینهای یا اصلاً منشوری، برای ترسیم خیلی چیزها. چه میدیده رودکی، بوی چه را میشنیده و تصاویر در ذهنش چگونه مینمودند، آنجا که نخستین بهاریه را آغاز میکند:
«آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صدهزار نزهت و آرایش عجیب»
رویکردهای مختلفی در نگاه به بهار و سرودن بهاریهی فارسی وجود داشته است. در دورهی رواج سبک خراسانی که از نیمهی اول قرن چهار آغاز میشود، بیشتر قرار بر توصیف است. نگاهی به طبیعت بهار، به مثابهی نگاه یک نقاش. دقیق و هنرمندانه. چیست آن لالهی سرخ، چرا دلش سیاه شده؟ بال کبک به کدام دلیل شاعرانه این رنگی است؟ رنگ این بنفشهی آخر اسفند به چه میماند؟ به این رویکرد میگویند رویکرد آفاقی. مثال معروفش که حداقل یک نمونه بهاریهاش را در کتاب درسی خواندهاید، فرخی سیستانی است. بعدتر شعرایی آمدند که بهار دستمایهای برای پرورش ایدههای فلسفیشان بود، نمونهی معروفش خیام. بهار کوتاه، گلهای زیبای امروز، خشکیده و زرد فردا. گلهای زیبای امروز، برآمده از تن حالا خاکشدهی شاهان و زیبارویان و من و شما. چه اعتباری برای این زیبایی رو به زوال؟ این زیبایی برآمده از مرگ، تولدی که شادیاش را قطعی بودن مرگ مخدوش میکند. حالا بیا این دو روز مانده به مرگ را، این فرصت تماشای کوتاه را خوش باشیم. نگاه به تاریخ این سبزهی نازک کنیم و عبرت بگیریم. بدانیم که روزی نخواهیم بود. یک دست را بیندازیم در گردن کوزهی مِی، دست دیگر در گردن یار زیبا، یار زیبای بهاری، که گوشت تنش خاک همین دشت، که سرخی گونهاش سرخی خون است، سرخی این مِی سرخی خون است. و جشن بگیریم کوتاهی عمر این زیبایی را، کوتاهی فرصت ما برای دیدن این زیبایی که بودنش دوّار است، میرود و میآید، میرود و میآید و روزی ما نیستیم که ببینیمش. جشن بگیریم موسم زایش این همه رمز و راز را، که تمام جان را درگیر میکند، دههزار دست سویش دراز میشود و فراچنگ نمیآید. همچه نگاه فلسفیای که عموماً با مرگاندیشی همراه است، بخشی از رویکردی است که به آن میگوییم رویکرد انفسی. بخش دیگرش نگاه عرفانی است. دستی که سوی معشوق دراز بود و سردی زمستان سیاه کرده بودش، سرانگشتی که چیزی احساس نمیکرد، حالا بر گونهی گرم معشوق یخ باز میکند. نو میشود همهچیز، سبز میشود تیرگی، تحول غریبی است این بیرون، زیبایی تمام است، حالت درون چرا زیبا نشود؟ محمل عرفان ایرانی هم زبان فارسی است. زبانی پردهپوش، بازیگوش و آهنگین. و وقتی رقصی است در درون، در سری که مست زیبایی بیحد و حصر است، زبان هم میرقصد و وزن میگیرد. مولانا نگاه به منظرهای بهاری میکند، آن چنان که معروف است، سرخ میشود و به وجد میآید و میگوید و دیگران مینویسند:
«بهار است آن، بهار است آن و یا روی نگار است آن
درخت از باد میرقصد که چون من بیقرار است آن»
گونهای از نوشتن در فضای بهار، که در واقع افسوسی است بر نبودن ویژگیهای بهار، مثل باروری، شادی، شکفتگی. زیبایی که آمده، اما اشتباهی آمده، همآواز حال ما نیست؛ مرغ هم اگر نغمهی طرب بخواند، گوش ما نوحه میشنود.
درخت در مواجهه با بهار و باد بهاری، مولاناست در مواجهه با روی یار. نگار تن و چشم پوشیده که حالا غمّازی میکند. کم نیستند بهاریهنویسها؛ شاعرانی که نتوانستند بگذرند از بهار. ولی به همین معدود نمونهها بسنده میکنم؛ مجال نیست. به تاریخ نزدیک هم اگر نگاهی کنیم، میبینیم که بهار حتی بستری برای گفتن از سیاست است، گفتن از آزادی. گونهای از نوشتن در فضای بهار، که در واقع افسوسی است بر نبودن ویژگیهای بهار؛ مثل باروری، شادی، شکفتگی. زیبایی که آمده، اما اشتباهی آمده؛ همآواز حال ما نیست. مرغ هم اگر نغمهی طرب بخواند، گوش ما نوحه میشنود. محمد تقی بهار مقولات انقلابی را وارد بهاریهاش میکند، لالهی تصانیف عارف از خون جوانان میدمد، سروَش خمیده از داغ است. فضایی و بهاری که آشنا نیست برای ما؟ لمسش نمیکنید؟ نمیدانید نیما از کجا حرف میزند، آنجا که مینویسد:
«رَسَم از خطهی دوری نه دلی شاد در آن
سرزمینهایی دور
...
مینشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان»
بهاری که میآید، اما کسی سر استقبال ندارد، دل و دماغش نیست، شاملو میسراید:
«بهار منتظر بیمصرف افتاد
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت»
نوروز امسال بود که میانهی خبر سیل و مرگ و فروپاشی که از چپ راست میرسید، داشتم به نوشتن بهاریه فکر میکردم. به این که همان آب زندگیبخش، چگونه در هم میشکند، بدنها را به سنگ و چوب میکوبد و له میکند. به بهاری که ناخوش است، ناخوشیم. که عذا بر سرمان میریزد. یادم افتاد به شعر معروف ارغوان. آنجایی که ابتهاج از ارغوانش راز اندوه اول سال را میپرسد، راز عزای دلش درست وقت آمدن بهار. در خاطرم زنده شد، زمستان چند سال پیش که در سرمای خشک یزد، کتابی کهنه را برای دو سه روزی از دوستی قرض گرفته بودم. عنوانش این بود: «بهار ایران و بهاریه در شعر فارسی». کتاب را محمدعلی جمالزاده دههی چهل درآورده. با دست سرخ و ترکخورده از سرما، توی یک ایستگاه اتوبوس زنگزده، زیر سایههای آبی و خاکستری، کتاب را تندتند ورق میزدم و سرم گرم خواندن بود. چه نعمتی بود رسیدن اتوبوس، دنبالهی کتاب را گرفتن، حتی با این وجود که باز هم ایستگاه مقصد را رد کردم و مدت زیادی گذشت تا نگاهم از پنجره بیرون افتاد و پیاده شدم. اوایل اسفند بود. وقتی به خانه رسیدم، تلویزیون داشت «بوی عیدی» فرهاد را روی ویدیویی پخش میکرد. جایی از ویدیو مردی جوجهها را میریخت توی دیگ رنگ و هم میزد تا رنگشان کند. تمامشان را یکرنگ کند.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.