آسمان ابری بود. نسیم غمگینی می وزید. دوستان پسرک به قبرستان آمده بودند تا جنازهٔ پسرک را به خاک بسپارند. نم نم که باران شروع شد آن چند تن چتر های سیاه خود را باز کردند. سپس قبر کنده شد و پسرک را در آن خواباندند. همه می دانستند که بالاخره روزی پسرک خود را می کشد و آن روز، شب قبل بود.
پلیس جسد پسر را در حالی پیدا کرد که در دست راستش چند قوطی خالی قرص و در دست چپش یک پاکت خالی سیگار دیده می شد.
یکی از دوستان پسرک روی جنازه خاک ریخت؛ دوست دیگری روی قبر یک دسته گل سیاه گذاشت. بعد از آن همه رفتند و بارش باران شدید تر شد.