danial_sabbahi
danial_sabbahi
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

نذری

هوا گرمه، عور و بی حال یک گوشه‌ای ولو شدم و به شب فکر میکنم که باید زود بخوابم که صبح باید پاشم، باشگاه هم باز نیست که برویم. یکشنبه مربی گفت: بهمون گفتن این دو روز باید بسته باشید و من نمی تونم باز کنم البت میتونیم در بسته برای تعداد محدود باز باشیم بهم پیام بدید.

دیشب به مامان گفتم بیا بریم هیئت یک دوری بزنیم، اولش گفت نه، حوصله ندارم، من هم ولو شدم که فیلم ببینم گفت برویم، من گفتم نه حوصله ش نیست. ده دقیقه بعدش گفتم بیا بریم، دیدم خوابش برده رو مبل.

بعد چرتش پرید، در همان حالت خواب و بیدارش گفت امروز ناراحت اعظم شدم(خواهرش را میگه)،

--چرا؟

-- صبح موقع برگشت، اشک توو چشاش جمع شد، میگفت پارسال منو احسان شب میبرد هیئت

--خب امشب باهاش می رفتی تنها نباشه

-- نه آخه میگه 10.5 بریم امامزاده بشینیم، حوصله نداشتم

اگر خواستند یک روز بگویند تورم و این فضای قشنگ اقتصادی و این دوره گل و بلبل چه آسیب‌هایی زد حتما ثبت شود: یک مراسم نذری خانوادگی را پاشوند، فرزندان خانواده‌‌اش را پر داد به سرزمین دیگر، پدر و مادران را تنها گذاشت و عاشورا و تاسوعا دیگر اعضا خونواده برنامه دورهمی ندارند و باید فقط فیلم ببینن(البت تمام علت را که نمی‌شود در یکجا آورد).

هر سال خانه خاله جمع می‌شدیم، احسان بود، محمد بود، سارا هم بود و البت مهدی که هنوز هم هست، اگر شاخصی به عنوان تعداد غذای بیرون رفته در نظر بگیرم شکل نمودار نذری خانواده ما قطعا نمایی نزولی بود و به آرامی هر سال تعداد کمتری نذری بیرون میرفت، خرید گوسفند کامل و حتی ناقص سخت تر میشد و مشارکت کنندگان کمتر. ولی همین کم هم خوب بود چون می دانستیم هر سال عاشورا و تاسوعا برنامه‌ای هست البت بگذریم همین بودن برنامه باعث دردسر بود و هرسال در خانه ما دعوا بود چون مامان میگفت "اعظم مهمون دعوت میکنه، می زاد زیرش(البت نه دقیق این کلمه) بعد توقع داره من هم کمکش کنم، میخوام یک سال راحت در خانه باشم" و حالا دیگر مراسمی نبود ولی راحت هم نبود. بشر واقعا هیچ وقت نمی داند چه می خواهد، نمی داند که دلش درام و داستان میخواهد و هیجان و یکجا نشستن علی‌رغم میل باطنی خسته‌ اش میکند، نمی داند که دلش میخواهد همیشه در گل گیر کند و جان بکند و این جان کندن انگار برایش از ولو شدن قشنگ تر است.

اول سارا شوهر کرد و بخاطر برنامه ی شوهرش و البت دل خودش رفت و راه برای خونواده باز شد بعد هم محمد ازدواج کرد و زنش چون مقیم آنجا بود اوهم رفت با اینکه او دلش نبود اما انگار حالا دلش است و بعد هم دو سال پیش احسان ازدواج کرد، اول زنش رفت و بعدهم خودش را پاره کرد که برود و رفت و مهدی ماند و این مراسمات از زمانی که محمد رفت دیگر تمام شد و یواش یواش پخش نذری دکمه end ش زده شد.

خیلی ساده هم تموم شد بدون هیچ تم درامتیک:

-- امسال دیگه نذر نداریم، پولشو میدیم بیرون

همین، درست است هرسال این مراسم به علتی کوفتمان میشد، ولی نذری برای خونواده حکم درایوینگ فورث (driving force) برای جمع شدن کنار هم رو داشت و حالا هیچ چیز نیس که این مازوخیسم ما را آرام کند.




نذریخانهیادداشت روزانهتجربه
خاطراتی از یک آدم متوسط(رو به پایین)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید