فاطمه دانایی
فاطمه دانایی
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

حتما باید پیر شویم تا به یوگا برویم!

بالاخره بعد از مصرف کلی انرژی فعالسازی و رضایت کافی نداشتن از حفظ روتین ورزش در خانه و از طرف دیگر نیاز به حضور در جمع و همراه شدن با انرژی جمع به یکی از باشگاه‌هایی که نسبتا برند است و مسافت خوبی هم با خانه ما دارد رفتم و در مورد کلاس یوگا پرسیدم و دو سانس به من معرفی کرد. روزهای یکشنبه و سه شنبه برام راحت تر بود و به این ترتیب امروز یکشنبه اولین جلسه کلاس یوگا من بود. با کلی ذوق رفتم کلاس و امیدوار بودم که ثبت نام کلاس و احساس تعهد و حضور یک نیروی خارجی بار روانی روتین سازی ورزش را از من کم کند و دیگر نیازی نباشد فکر تایم خالی کردن و نگرانی از پشت گوش انداختن باشم.

صبح بیدار شدم و یک ساعت کار مفید کردم و بعد آماده شدم برای رفتن به باشگاه و موفق شدم که دیر نرسم اما زود هم نرسیدم و وقتی وارد شدم همه دراز کشیده بودند و داشتند به بدنشان آگاه می‌شدند. مت‌ را برداشتم و خیلی سریع رفتم یه گوشه آخر کلاس. در مسیر که از بین یوگی‌های دراز کشیده روی زمین رد می‌شدم غلط کردم خاصی همه وجودم را گرفت. یکی از یکی پیرتر... خیلی پیر... حتی بعضی‌ها در حال مردن... در حدی که یک شاخه موی سیاه روی کله کسی نمی‌دیدی. مت را پهن کردم و دراز کشیدم و در حالی که مثلا چشم‌هایم را بسته بودم و به بدنم آگاه می‌شدم در مغزم فقط به خودم فحش می‌دادم که آخر آدم هم‌سن تو که نمیره یوگا، میره بدن سازی و عکس میگیره میذاره تو اینستاگرام مگر کم دیدی؟ اصلا چرا من همیشه هرجا میرم همه پیر و درحال مرگ هستند و بعد با پررویی تمام رو میکنند به من که باز خوبه تو فشار خون نداری؟! میخواهم به همشان بگویم اتفاقا در همین لحظه که درحال آگاه شدن به رگ‌های قلبم هستم، فشار خون هم گرفتم از دست شماها... جدای از همه این‌ها من فوبیای پیری دارم و وقتی تصور ناتوانی پیری را میکنم فشار خونم عود میکند. خلاصه که این از آرامشی که یوگا به من داد تا این لحظه... چشم‌هایمان را باز کردیم و حرکات یوگا شروع شد جدای از همه ناخوشایندی که محیط برای من داشت آرامی و آگاهی از عضلات بدن در حین یوگا که در حالت عادی اصلا حواست بهشان نیست برای من دوست داشتنی هست و حرکات جنگ‌جو را که داشتیم انجام می‌دادیم من را به یاد جولز آستین انداخت، یاد جولز افتادم که آخرهای فیلم که رابطه‌ش با کارآموز سالخورده‌ش بهتر شده بود و یک جلسه همراه او به کلاس یوگا رفت، کلاس یوگایی با گروه سنی مشابه گروه سنی که الان من در کلاسشون بودم و بالاخره توانستم در لحظه بیام و با حرکات کلاس همراه بشم و از ورزش کردن و همراه شدن با بدنم لذت ببرم. هر لحظه خودم را جولز تصور میکردم و همکلاسی‌ها را بنجامن! تنها راه همین بود.

مثلا من آن هتوی هستم :)
مثلا من آن هتوی هستم :)


سالخوردگی یوگی‌ها در این کلاس باعث می‌شد سختی و چالش حرکات از یک حدی فراتر نرود و من چون زیاد با ثمین در یوتیوب ورزش کردم نسبتا سطح قابل قبولی دارم و یکی از passion‌های من از شرکت در کلاس یوگا اینه که بتونم حرکت‌های باحال و چالشی یوگا مثل حرکت کلاغ و عقرب و ایستادن روی ساعد را به خوبی انجام بدم و خب قطعا در این کلاس این حرکت‌ها ممکن بود همین یکی دو روز عمر باقی‌مانده را هم از این جمعیت بگیرد و اینجا بود که دیگه تصور جولز هم داشت کم کم اثربخشیش را از دست میداد.

به مرحله ساواشانا رسیدیم، مرحله‌ای که باید راحت و ریلکس روی مت بخوابیم و تک تک اعضای بدنمون را رها کنیم. بقیه را نمی‌دانم اما من که هیچ وقت نمی‌توانم سرم را خاموش کنم و به هیچ چیز فکر نکنم از آن آرامش و ریلکسی استفاده کردم برای رویابافی. به کلاس تصویرگری که قرار بود امروز ثبت نام کنم فکر می‌کردم به استعداد نقاشی که هرچی بزرگتر می‌شدم بیشتر سرکوب می‌کردم و امسال انگار وقتش رسیده که ببینمش و از خلق کردن کاراکترهای مختلف لذت ببرم و حتی به این فکر می‌کردم شاید جدی جدی تونستم تصویرگر خوبی بشم و کتابی که توی سرم دارمش را حتی خودم تصویرگری کنم. این کتاب قراره مجموعه کامل و هارمونیکی از علایق و اشتیاق‌ها و توانمندی‌های من باشه و بچه‌های خیلی زیادی بخوننش و کیف کنند و حتی شاید فیلم هم ازش ساخته شد و کم کم داشتم از نقش جولز آستین به نقش جی‌کی رولینگ شیفت می‌کردم که خُرخُر حاجی خانم بغلی تصوراتم را برباد داد و به لحظه حال اومدم و چه لحظه حالی...

سریع مت را جمع کردم و در رفتم و از خانم منشی خواستم فقط این جلسه را حساب کنه که من از ثبت‌نام منصرف شدم...

یوگاسلامتیپیرمردهمرگ
راه میان مغز و دستم بسیارست و در پی رسیدن از دست به مغزم هستم و شاید برعکس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید