هفته یی یک روز خونه مادرم میتونم سر بزنم..اونم معمولا جمعه ها...وقتی خونه مادر میرم جای خالی بابا تمام سالهای کودکی مثل یک تصویری زیبا مثل یک آهنگی ملایم همراه با حزنی سنگین از ذهنم رد میشن و بغضی تلخ گلومو فشار میده...البته که پیش مامانی بروز نمیدم...ولی تمام مسیر برگشت رو بیشتر وقتها با یاد بابا گریه میکنم.
باور دارم که مرگ است..ولی وقتی به مرگ عزیزی فکر میکنی تو گویی که انگار این فرد از اول نبوده..انگار که در زندگی چنین کسی نبوده ونبوده ونبوده....و غم انگیزتر اینک خاطراتش از ذهنتت کم فروغ تر میشن و باید سخت تلاش کنی تا خاطره یی از عزیز رفته رو به یاد بیاری.
بابا که رفت من تازه متولد شدم. تولدی از جنس آگاهی..اطلاع از غریبی انسان. تازه فهمیدم که زندگی همان لحظات بی رحمی ست که بی خبر از تو به سویت هجوم میاورند.
بابا مریض بود..دو سال با بیماری کانسر معده جنگید..ولی اون آخر اخریا خسته شده بود.. ناامیدی رو در چهره شش میشد دید...تن رنجور و نحیفه ش توان زندگی نداشت..میگفت حرص نخورید...به چیزیهایی که نداری عجول نباشید برای رسیدنش..بیشتر از همه میگفت سلامتی... گوهر سلامتی تون فدای آروزهاتون نکنید...هنوز بعد از یک سال و نیم از مرگش خیلی وقتها باهاش زندگی میکنم. در لا به لای همه چیزهایی که در زندگی دارم گاه بیگاه، مربوط و نامربوط به پدرم میرسم.تو خیابون پیرمردهای که میبینم تو مغازه خریدیی که میکنم.تو بی پولی که نگو ... چنان در این وضعیت به پدرم نزدیک میشوم و چنان گریه ام میگیره که بیا و ببین.. تازه درک میکنم بابا شش تا بچه رو با کارگری چطور تونست بزرگ کنه..چطور وقتهایی که جیبش خالی بود از پس غرغرهای بچه ها بر میاومد..چطور صورتش رو با سیلی سرخ نگه میداشت که آب تو دل کسی تکونی نخور... تازه فهمیدم که پدر بودن سختترین تنهایی است.
حالا که نیست بیشتر از قبل فهمیدم که چقدر عمر آدم کوتاهه.کوتاهتر از ثانیه هایی که نمیدونیم کی میرسند و کی میروند.
بگذریم که ز مرگ نمیتوان گذشت و باید برای تحمل زندگی دیوانگی را شروع کرد. به قول نیچه :«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»