سوزش عمیق افسردگی در گرمترین روزهای سال گلویم را سخت میفشرد. احساس غریقی دورافتاده در بیرون شهر را داشتم. هرچه دستوپا میزدم بیفایده بود. هر لحظه بیشتر در آغوش آب غرق میشدم و عاجزتر از اینکه فریادم را به گوشی کسی برسانم.
لجن ناامیدی و بنبست بلاتکیفی و بیانگیزگی صدایم را بریده پود. شبها خواب نداشتم و قصه پرغصه اطرافیانم تمامی نداشت. بیش از هر چیز به زندگی، صدای خندههایی نامتنهایی و امید نیاز داشتم. در بساط کسی اما، نمییافتم.
این روزها زیاد به گذشتهها پرت میشدم و داستانهایم با آدمها و موقعیتها را مرور میکردم. شاید چون داستان جدیدی نداشتم. چنگ زدن به حافظ تنها راهی بود که امیدوارم میکرد و از حافظه مغشوش دورم میساخت. دلم میخواست تلفنم به صدا دربیاید و کسی از امید برایم بگوید و دریچهای به رویم بگشاید.
من آدم قبل نبودم. نمیتوانستم بلند شوم و دوباره از نو و از اول خط داستانم را خلق کنم. راستش شاید صفحه سفیدی هم نمییافتم که روی آن بنویسم.
در کشاکش این همه ناامیدی، عجیب بود که در اعماق وجودم هنوز حس میکردم شعلهای سوسو میکند و صدایی به سوی زندگی مرا فرامیخواند. هرچند صدا مبهم بود، اما بود و امتدادش ضعیف به گوشم میرسید.
خیلی بالا و پایین کردم. تصمیم گرفتم فارغ از نتیجه تلاش کنم. دست کم به نظرم باید یکبار این فرصت را به خودم میدادم. این راه برای من که باید همیشه از حصول نتیجه اطمینان مییافتم، ترسناک بود. استرس به جانم میانداخت. اما فکر کردم تنها درس نخوانده من در همه این سالها، همین است.
باید از تمام کردن کارهای نیمهکاره آغاز میکردم؛ پایاننامه، مقاله و زبان در اولویت بود.
بیتفاوت از حرف دیگران و تصمیمهای فشلشان برای من، بیتوجه از دنیاها و فانتزیهای جذاب اطرافیانم که من هیچیک را نداشتم، میخواستم معنا را به روزها و روزمرگیهایم بازگردانم. تنها کاری که میتوانستم و عقلم به آن قد میداد.
برخاستن همیشه سخت بود، برای من پس از دو سال طوفانی اما بسیار سختتر.
شاید حافظ راهی میشناخت. به دیوانش پناه بردم: هلال عید را دیده بود.
آیا هلال عید به من هم رخ مینمود؟