ویرگول
ورودثبت نام
dastanekootah
dastanekootah
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

شوق و امید


روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم .

شغلم را........دوستانم را.........زندگی ام را !

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم .

به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟

و جواب او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی .

فرمود :

هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .

به آنها نور و غذای کافی دادم . دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و

تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود .

من از او قطع امید نکردم .

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند

اما همچنان از بامبوها خبری نبود .من بامبوها را رها نکردم.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند .

اما من باز از آنها قطع امید نکردم.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد.

در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.

5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.

ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.

خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و

مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی .

من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند

اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.

زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !

از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .

در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟

جواب دادم : هر چقدر که بتواند .

گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی

داستانداستان کوتاهشوق و امید
داستان ، کوتاه از اینجا آغاز میشود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید